.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

دلم خیلی دعا میخواست

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۵ ق.ظ
مثل هر وقت دیگه دوست داشتم دعا شرکت کنم 

اما نه مثل همیشه ایندفعه بهش نیاز داشتم آرامش توی دعا رو میخواستم 

آرامشی که توی کلمه های که روی زبون میاد و دست جمعی خونده میشه 

اما شک و تردید داشتم که آیا اجازه میدن که من بعد نماز بمونم برای دعا یا نه

عصر خیلی کار داشتم ظرفای ظهر نشسته بودم و اشپزخونه همونطور بهم ریخته بود و چادر مشکی رو کوتاه نکرده بودم

خلاصه یکم که دلم اروم گرفت 

میوه خوردیمو ظرفاشو بردم اشپزخونه

رفتم شربت که صبح آماده کردمو و برای همه توی لیوان ریختمو و بعد خوردن شربت لیوانارو توی ظرفشویی از آب پر کردم چون میدونستم مامان میخواد بره عزا و دست نمیزنه منم نشستمشون و گفتم اول بزار کودک درونم اروم بشه 

یکم خودمو سرگرم کردمو تا دیدیم ساعت 5.30 شده و کارای من مونده 

خلاصه اینکه سیستمو خاموش کردمو رفتم همه ظرفای ظهر شستمو و مرتب کردم و آمدم 

چند روز پیش که مامان داشت کمدو مرتب میکرد گفت بهار چادرت اینجا چیکار میکنه منم که مطمئن بودم چادری ندارم گفتم مال من نیس

گفت مال تویه

انداختم سرم گفتم مامان ببین ین برام بلنده

بگو نمیخوایش و میخوای از دستش راحت شی

گفت نه مال تویه

گفتم باشه پس مال منه گذاشتم رو دراور گفتم دستش نزن پس تا خودم بیام برش دارم

هیچی دیگه دوسه روزی بود امروز و فردا میکردم دیدم بهتره برش بزنم و برای خودم برش دارم هنوز میشه محل کار ازش استفاده کرد

بعد از کارای خونه نشستم برش زدم ورفتم چرخ خیاطی اوردمو ی گردگیریش کردمو دنبال نخ مشکی بودم جالبیش اینه اون همه دنبال گشتم اخرش توی چرخ بود

خودم به حواس پرتیم خندم گرفت

هیچی نشستم به نخ کردن چرخ و شروع کردم به دوختن

اخرشم ی اتو حسابی پایین چادرو کشیدم که دوختم قشنگ خودشو نشون بده و بعد سرم کردم خوب شده بود  و بعدم رفتم شستمش

انداختم رو بند تا خشک بشه و کش بدوزم براش 

این چادرم که سه سال یکسره میپوشم دست از من برداشته اما من دست ازش برنمیدارم

کادوی همسایمون بود که مثل مامانم دوستش داشتم هنوزم باور نمیکنم که فوت کرده باشه

ی پارچه چادری مشکی دیگه از مکه برام اورده بود اما ندوختمش میخوام بزارم برای ایشالله عروسیم یادگاری خوبی دارم ازش

خیلی چیزای برام خریده روز دختر رو تولد و خیلی روزای دیگه روز دانشجو ازش کادو دارم هیچکدومشون استفاده نکردم گذاشتم برای خونه خودم

قراره ی کاری بکنم برای چادر که الان سرم میکنم حالا بماند خیلی چیزا اینجا ننویسم بهتره [نیشخند شیطونی بهار]

چادرمو دوختمو تموم شد 

قوری روشن کردم تا ی چایی درست کنم تا مامانمشون بیان

از بس فکر دعا رفتن داشتم واینکه اجازه ندن

خلاصه امدم اینترنت و تا موقع رفتنم به نماز شد

که مامانم امد توکل کردم بخدا 

رفتم چایی ریختم گفتم مامان امشب شب جمعس دعای کمیل بعد از نماز میتونم بمونم؟

گفتش آره

منو میگی چقد فکرکرده بودم اگه اجازه ندن حق دارنو خلاصه راهی نماز شدم حالا اجزه داشتم دعای کمیل بمونم اونم چی کجا

جایی که ارزو داشتم اولین دعای کمیلی که دسته جمعی خوندن رو میخواستم تجربه کنم

  • ادم و حوا

نظرات (۲)

سلام بهارخانمی
بابت دیشب ممنون


پاسخ:
پاسخ:
سلام خواهش میکنم
قبول باشه ..

پاسخ:
پاسخ:
قبول حق یاشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی