نگرانیِ کودک درونم
هیچی دیگه شیفتشو من رفتمو ماجراهای در بیمارستان داشتیمو
طبق معمول بعد از بیمارستان
امدم خونه ی چیزی خوردمو پیش بسوی نماز
رفتیم نماز این حاج اقای دیشب نمازش شکسته بود اما گفت برای ثواب نماز جماعت دورکعت نماز مغرب جماعت و دورکعت بعدی رو خودتون بخونید فرادی
هیچی دیگه نماز خوندیمو
که من هوس نقل کرده بودم چایی دم کردم قرار بود برگشتنی از قنادی نقل بگیرم
تا امدم خونه اونقد خوشحال شده بود چون خیلی وقته هوس کرده بودیم چش نمیدیدم بریم نقل بخریم
هییچی دیگه ی چایی خوردیم دلمون حال امدش
این مامان اصرار بیا بریم بیرون
هم ی سری از عارف و فندق بزنیم هم ی سری خرید داریم
خلاصه رفتیمو ی دوری زدیمو امدیم خونه
چند روزه زن داداش اولی امده خونمون که همیشه با داداش اولی میرن مغازه داداش
کلا الان خودشو بدجوری میگیره
من که بعد از دوروز دیدمش
امروزم صبح رفته خونه خودشون
چی بگم قضاوت نمیشه کرد
هرجور راحته بره و بیاد
اونا خوش باشن برای من دنیایِ
اونا برن بگردن سالم باشن برام ی دنیاس
خلاصه دوتایی شون خودشونو میگیرن
مامان جوش میزد برگشستم گفتم اصلا خودتو ناراحت نکن بزار راحت باشن
تو جوش بزنی و نزنی اونا هموجور ادامه میدن خودتو بزن در بی خیالی
بزار هرکار میخوان بکنن با جوش زدن خودتو میندازی
هیچی دیگه
صبح پاشدم دیدم بله زن داداش و داداش اولی رفتن هیچی دیگه این داداش کوچیکه تا کسی نیس منو هم که اصلا نمیبینه پانمیشه از خواب فقط سینما خانواده به پریز میزنه و عروسی براه میندازه
منم که سر صبحی باید کارای مونده رو انجام میدادمو مامان رفته بود بیمه
هیچی نگفتم و بشور و بساب راه انداختم
البته قبلش به اقایی زنگ زدم که بیدار بشه اما دوبار رد کرد و هیچی انقده تا ظهر وسط کارام زنگ زدم
دلم بشور افتاده بود
اگه بگم چی فکرای توی سرم میومد و میرفت میخندین
الان وقتی میبینم نگرانم کودک درونم خلاق میشه و فکرای بچگانه میزنه به سرم
باز بنظرم این بهتره از اینه که دلم به جاهای بد کشیده بشه
خلاصه کودک درون برای خودش میبافت دیگه
هیچی ی چایی درست کردم مامانشون امدن
ی چایی خوردیم مامان میگفت اب دوغ خیار من گفتم باز شب چی بخوریم این جماعت گشنه رو چی میخوای بدی و این حرفا
خلاصه تصمیم خودم گرفتم پاشدم سیب زمینی و گوجه پیاز تف دادم و خوردیم
از بس نگران بودم نمیدونم چی درست کردمو چی خوردیم اصلا نمک نکرده بودم از بس لواشکای ترش خورده بودم همش سر گیجه داشتم
هیچی دیگه اخرش اقایی دیدم زنگ زد منم پایین بودم تا امدم اتاق گفتش خواب بوده
خیلی به کارام خندیدم بعدشم فکرای که کرده بودمو گفتم اقایی گفتش این چه فکرایی که میکنی فکر بچه های 7-8 ساله رو کردی
خو بابا نگرانت بودددددم
هی نذر پشت نذر قاطی کردم
هیچی دیگه بهش گفتم پس بذار نمازمو بخونم اصلا نفهمیدم تا الان چیکار میکردم پاشدم نمازمو خوندم
بعشدم یکم حرف زدیم و دیگه
شب پنج شنبه بود دوست داشتم دعای کمیل توی جمع بخونم
- ۹۲/۰۴/۱۳