.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

شیفت + خمیازه من + لالای زود هنگام

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ق.ظ
سلااااااااااااااااااااااام

سلام 

صدتا سلام

عاقا دیشب هرکار کردیم خودمونو با نت و سیستم سرگرم کنیم نشد که نشد گفتیم خودمو مشغول کنیم دیرتر بخوابیم

خلااااااااااصه

قضیه از این قراره

دیروز شیفت داشتیم ساعت 5 بعدازظهر تا 12 شب

ی دوش گرفتیمو و ی چایی خوردیمو راه افتادیم به سمت بیمارستان

بله بله خانوم صرفه جویی شدم با اتوبوس رفتیم

عاقا سوار اتوبوس شدیم همکار عزیز و دوت گرامی زنگ زدن که هرچی الو الو که نه هرچی گفتم بفرمایید بفرمایید صدایی نداشتم خلاصه  اس دادن کجایی؟

البته قبل از این ماجرا توی خونه که بودم داشتم سربه سرش میذاشتم میگفتم سلام خداقوت و شیفت خلوته یا شلوغ؟؟؟؟

اس داد سلام مرسی خوبه شلوغ نیست و این حرفا

خلاصه اس دادم ی پس خلوته من دیرتر میام

دیدم جواب نداد

باز اس دادم سعی میکنم زود بیام اما خلوته دیگه یکم دیرتر میام

خلاصه جوابی نیومد که نیومد

تو راه بودیم که اس داد کجایی بهار؟

گفتم ساعت 6 خودمو میرسونم دیگه

حالا ساعت چنده ده دقیقه به پنج(وا تو دلتون میگین بهار مرض داره اره مرض دارم شوخی میکنم دیگه)

خلاصه میگه من میخوام برم بانک

گفتم فردا برو

گفتش فردا عروسیه دختررررررررررر

گفتم خو اها پس میخوای فردا بری ارایشگاه اینو بگو

خلاصه معلوم نیست چقد در دلش فحش نثارم کرد

حالا منم زیاد راه نوبد برسم بیمارستان

بعد گفتم گناه داره بهش اس دادم 5 دقیقه دیگه بیمارستانم تو برو من میرسم 

حالا رسیدم بیمارستان 

خانوم نیستش

نرفته بود ها

اما هرچی دنبالش گشتم که من امدم بیا برو پیداش نشد

خلااااااااااصه

یهو امده میگه تو کجایی من میخوام برم بانک

گفتم خو برو من هستم دیگه

برداشته میگه میرمو برمیگردم 

گفتم جون برو نمیخواد عجله کنی اروم برو اروم بیا بیمارستان هیچ خبری نیستاااا من حوصله عذا مذا ندارماااااا 

میخنده میگه بهار کوفت بگیری

گفتم برو که کوفت گرفتم

ی ساعتی رفت و برگشت خلااصه

حالا این شیفت ما اول راه که رسیدم

خبر فوت مادربزرگ دکتر شیفت شبو دادن ناراحتی اون به کنار و ناراحتی شیفت بدون دکتر به کنار

بعدشم این دل ما هی ضعف میرفت هی ضعف میرفت که خدا میدونه

که ساعتای 7.30 یکی از همکارا زحمت کشید رفت سلف سوپ گرفت آورد امده صدا میزنه خانوم بهار بیاین تو اتاق ریست سرد میشه

هرچی میگم چی شرد میشه و این حرفا

رفتیم توی ریست دیدم خانوم دکتر دیگه بجای خانوم دکتر شیفت امده لباس عوض کنه

ی تعارف کردم خانوم دکتر سوپ بفرمایین

گفت سرده نمیخورم

گفتم نه الان اوردن

هیچی دوتا ظرف گذاشتیمو خوردیم تا شام دوس ساعت دیگه بود تلف میشیدم

جاتون واقعا خالی چسبید حداقل معدمون ابروریزی نمیکرد و قار قور کنه که(نخند با توام ها خودت یادت رفته وقتی قار قور میکنه خودتو جمع و جورمیکنی یوقت صداشو کسی نشنوه ههههههههه برای من میخندی)

بعد این همکار شیفت شب دیر امد بی انصاف

شونم درد میکرد دیگه دوساعت تنهایی پذیرش کردن و توضیح دادن

خلاصه تا اذان گفتن و منم بهش گفتم ی وضو بگیرم الان میام

وضو گرفتم امدم یکم شلوغ شده بود نشستم کمکش کردم تا خلوت بشه بعد گفت میخوای بری نماز برو

دیگه نمیدونم چرا بعضی از اشنا و دوستا میان جلو چشم وقتی که نماز سلام میدم خیلی یا توی ذهنم میانو میرن

هیچی ی دختر بچه بود آنژیوکت در دست داشت شیطونی میکردو نمیذاشت مامانش نمازشو بخونه

برگشتم گفتم زهرا خانوم افرین بشین الان انژیوکت بیاد بیرون دستت خونی میشه ها

امد نشست گفت کی مرخص میشم پس

مامانش برگشت گفت تو عصر بستری شدی میخوای مرخص بشی

گفتم هروقت تب قط بشه دکتر مرخصت میکنه

پاشدم نماز عشاء رو هم خوندمو برگشتم سر شیفت

باز همکار شیفت شب داشت اذیت میکرد و جیم زده بود

خلاصه حرفی نزدم گفتم بزار خوش باشه

هیچی نیم ساعتی نشستم و نوبت شام رفتن بود نسبتا خلوت شده بود بیمارستان

رفتم شام و ده دقیقه ای برگشتم اما شاممو کامل کامل خوردم در کمال ناباوری خودم

دیگه امدم سر شیفت یکم شلوغ شده بود همکارمو فرستادم رفت شام

دیگه هی شلوغ میشد هی خلوت میشد

تا آخر شب از بس دیگه خمیازه کشیدم فکم داشت از جا درمیومد 

خلاصه زنگ زدم فوریت گفتم 11.30 سرویس هست من بیام؟

گفتش اره اگه میای زودی بیا

خلاصه رفتیمو ساعت12 خونه بودم

تا 1.15 بزور بیدار موندم و همش چرت میزنم بعدشم خوابیدمو و هیچی نفهمیدم تا 4 صبح که آقایی بیدارم کرد

صبحم که بیدار شدم زن داداش اولی و داداش اولی خونه بودن

مامانمشون میخواستن برن تشیع جنازه پسردایی مامان

خدا بیامرزدتش بعد از چند سال درد و 75 درصد جانبازی که داشت راحت شد اونم سرطان معده.

خلاصه صبحونه داداش وزن داداش اولی اماده کردم و چایی ریختم

اما در کمال اسایش نخورده رفتن

منم خودش نشستم خوردم تازشم اصلا ناراحت نیستم تازه خیلی کیف داد بهم

دیگه برنج خیس کردمو و مرغ گذاشتم بیرون برای ناهار

خودمم امروز 13.30 تا 19.30 شیفت دارم

اخ جووووووووووون شب میرم نماااااااااااااز زیارت هورااااااااااااااا

الانم با اجازتون دارم سیب و زردالوهای که خشک کردمو جمع میکنم همزمان پست مینویسم

* خدایا شکرت

  • ادم و حوا

نظرات (۸)

سلام خانومی
خیلی از شغلت خوشم میاد
به نظرم خیلی جذابه
مثل ما کارتون یه نواخت نیست
نمیدونم شاید سخت باشه براتون
اما من کارتون رو دوست دارم

پاسخ:
پاسخ:
سلام
دیگه کار پاره وقته
لطف دارین
قابل نداره میخواین بفرستم براتون؟
آخجون منم عروسی می خوا م م م. م م ً

پاسخ:
پاسخ:
من که دعوت نیستم مینا جان
خو دل من برات تنگ میشه زود به زود
چه کار کنم


پاسخ:
پاسخ:
خو چیکار کنم مینا جان
باور کن خیلی دیگه دارم آپ میکنما
عجب یعنی کلا ملتو گذاشتی تو خماری با این خبر دادنات

پاسخ:
پاسخ:
ملتو گذاشتم سرکار؟
افرین بر بهار خانمی میبینی چطور با بیکاری مبارزه میکنه
ماشاالله واسه خودت کدبانویی هستیا؛ دمت گرم ..
من که میرم سرکار و میام هیچ کاری توو خونه نمی کنم ..
جیغ مامانم درمیاد ..
نماز زیارت میری واسه منم دعا کن ..

پاسخ:
پاسخ:
بلی بلی بهارخانوم خیلی وقته کدبانو شده
چشم دعا میکنم
  • الهام (احساسات پنهان)
  • وای من عاشق برگه زردآلو هستم ولی خشک نمیکنم پشه جمع میشه
    همون حاضری میگیرم دردسرش کمتره

    پاسخ:
    پاسخ: هیچم پشه نمیکنه
    اینقده و این همه ساله من خشک میکنم یدونه پشه جمع نمیشه
    بله اونای بازار یا با گوگرد خشک میکنن یا با صد جور مکافات
    خسته نباشی خانومی
    خدابیامرزتشون

    پاسخ:
    پاسخ:
    مرسی ممنون یگانه جان
    چه روزمرگیه قشنگی

    پاسخ:
    پاسخ:
    بلی بلی مثل خود بهارخانمی خوشگلهاعتماد به سقفی دارما نه؟؟؟؟؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی