بی دلیل نوشتم
بهش زنگ زدم عمه اماده باش میام دنبالت بریم نماز جماعت
تا رسیدم خونه مامان بزرگ و عمه کوچیکه خونمون بودن
ی سلام احوالپرسی کردیمو بوسم کردن
عمه ام گفت ضعیف شدی گفتم نه ضعیف نشدم شما منو خیلی وقته ندیدی
چادرمو دراوردمو وضو گرفتمو و دست در دست عارف رفتم نماز
خیابون خلوت خلوت بود
نزدیک اذان بود
همه جا سکووووووووووت معنی دار بود
رفتم چادر نماز برداشتمو و برای عارف ی چادر سبکتر برداشتم سبز رنگ
رفتم چسبیدم به ضریح صورتمو و زنگ زدم به اقایی جواب نداد
زنگ زدم به یکی از دوستام که نائب شدم براش زیارت کنم
گوشیو دادم عارف همش دو کلمه حرف زد
بعدشم خودم گوشیو گرفتمو ویکم حرف زدیم
اشکام میریخت اصلا حا و هوای زیارتگاه حالمو عوض میکنه
خرما نذری میدادن عارف رفت برداشت
توی دستای کوچولوش دوتا خرما بود و اصرار عمه جون بخور بخور گریه نکن
گفتم گریه نمیکنم که عمه
اشک خوشحالیمه
گفت بوس میکنم گریه نکن گفتم عمه گریه نمیکنم
چادرشو سرش کردمو و مهر گذاشت جلوش
داشتم مثل همیشه ذکرمیگفتم
و منتظر اذان بودم
همیشه توی کیفم بیسکوییت دارم مخصوصا وقتی بچه همراهمه دوتا بیسکوییت دادم به عارف خورد و
اذان گفتن و به نماز ایستادم خوشحالم که عارف کنارمه
حداقل نماز جماعت یاد میگیره
هرچندسنی نداره اما 6 سالگی بهترین زمانیه که بشه رفتار و کردار به بشه یاد داد
خلاصه نماز تموم شد و راهی خونه شدیم
یهو مامان بزرگم رو به عمه ام کرد گفت چندتا بهار بچه داره بچه هاش کجان؟
گفتن دوتا داره ی دختر ی پسر
منم خندم گرفته بود به حرفای مامان بزرگم
هیچی دیگه همش میگفت چرا ولشون کردی امدی خونه بابات
زشته برو سر خونه زندگیت
چایی درست کردمو و اوردم دور هم ی چایی بخوریم که داداش و زن داداش و فندق امدن دنبال عارف
هیچی دیگه چش ندیدم برای خودم برم چایی بریزم و چایی نخورده
شام درست کردنو مهمون داری
امشب خوراکم بیشتر شده بود و هرچی میخوردم سیر نمیشدم
بالاخره سفره جمع شد و عمه نذاشت ظرف بشورم گفت برو استراحت کن
امدم تو اتاق استراحت کنم
هرچی خندیدمو و هرچی خوردم از دماغم درامد چقد راحت
زدم زیر گریه سه ساعت اشک ریختم
با دونه دونه های اشکم خدا رو التماس کردم و گفتم صبر بده
شب سختی بود
خیلی سخت
خیلی از صبح سعی کردم حالم خوشحالتر باشه اما اخر شبی همش از دماااااااااغم درامد
شب رو روی سجاده بودم و فقط خدا خدا کردم
اخرش امدم روی تخت غریبانه خوابم برد
قرصامو دیر خوردم میدونم دیر خوردم
خلاصه تا صبح که بیدار شدمو و چشمای ورم کرده از گریه های شبم وو قرمز شدم
رو برو شدن با مامان
هیجی فقط حرفی که زدم گفتم غذای دیشب اذیتم کرده از اونه
مامان حرفی نزد
ی چایی خوردمو و مامان منتظر زن دایی بود امدن و چایی بردن و از غصه و دردای خودم فراموش کردم
ی لحظه احساسم گفت برو تو اتاق
پامو گذاشتم اتاق
دیدم ال ای دی گوشی خاموش و روشن میشه
شماره خونه اقایی بود
جویای احوالم شد و تشکر کردم همین
الانم میخوام برم سر شیفت
- ۹۲/۰۴/۰۸
چرا ازدماغت در اومد...؟؟؟
اتفاقی افتاده بهار عزیزم؟