گاهی خوشی گاهی غم
نزدیک بود شب عیدی همه عزادار بشین
نشیخند شیطونی بهاااااااااااار ههههههههه
والا
شما بدون من میخواستین چیکاااااااااااار کنین
هیچی دیگه دو سه روزه به تمام معنا بی اشتها و بی حوصله میبودم
بقول همکارم ویارم شروع شده (کوفت نخند ذوق نکن خبری نیس هموجور گفت بنده خدا)
هیچی دیگه غذا میدیدم و یا بوی غذا میومد حالمان بد میشد
مخصوصا صبح به اصرار آقایی رفتیم صبحونه بخوررررررررریم که چند لقمه بزوووووووور خوردیم
نزدیک بود همرو گلاب بروتون بالا بیاریم
هیچی دیگه ظهر ناهار رفتم بخورم تا قاشق خالی برنج در دهنمان کردیم انگار زهر مارررررر میخوردیم
عوق عوق (یهو کودک درونم گفت کوفت بهار نکن حالم بد شد)
هیچی دیگه پاشدیم مثل شیرزن صحنه جنگ ترک کردیم و وضو گرفتیمو به نماز ایستادیم
حالا نگو مامان بنده خدا سفره رو باز نگه داشته برای من
یهو صدا زد گفتم دیر نمیخواهم مادرجان میل ندارم
هیچی دیگه امدیم در اتاق
برروی تختمان درااااااااااز کشیدیم که استراحت نماییم و چندتا پست توپول بزاریم
که قسمت نشد
و حالمان بد شد
حالا مونده بودم چطور اطلاع رسانی کنم به اقای محترم که نگران نشوند
هیچی خدا مارو یاری نمود و برق مغازه ایشان رفت
بسی خوشحال شدیم که برق رفت
ی اس دادیم که داریم میرویم پیش همکارمان (ف) بیمارستان
ی اس دادیم همکارمان از اوضاع احوال بیمارستان پرسش نمودیم که گفتند صحنه خلوت است نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستان
میدانم تا رسیدم سلام علیک نمودم
اینم محیط کارم پذیرش
اقایی تماس گرفتند البته دوشیزه بردارشان بود فک کنم دستش خورده بود و چاخ سلامی نمودیم و دل و قلوه رد وبدل شد بچه فک میکرد من کوچک هستم و بدون مامانم بیرون رفته ام میگفت مامانت آرابشگاهست؟؟ بنده خدا مادرم آرایشگاه عروسی به عروسی آرایشگاه نمیرود چه برسد به این جور که الکی برود دیگر رفتیم پیش بسوی اتاتق
و پیش به اتاق پزشک
بقول دکتر از رنگ و روی پریده مان جلوه میدهد چه بلایی سرمان امده
هیچی خلاصه فشار گرفتند و پیش بسوی تزریقات
آقایی تماس گرفتند هی چی شده هی چی شده بسی نگرانمان بود خو حق دارد جگر گوشه اش صدایش گرفته(آقایی دختر لوس ندیده بودی که دیدی هرهرهر یعنی فقط میخندم مینویسما)
عاقا این رگ های ما بقدری پوستمان سفیده مثل الماس رگهایمان خودنمایی میکنن مخصوصا از زمانی که دست چپمان درد میکند همچو ورغلومبیده که هرکس نگویید میگوییند در میان رگهایمان لوله 8 آبرسانی نصب نموده اند(بهار بامزه میشوذ بخندین شب عیدس است)
دیگر این سرم را هی در توی رگ زدن جیغمان در گلویمان خفه شده بود
حالا نگو این خانوم هی انژیوکت در رگمان میکرده هی بیرون میکرده (البته این را الان فهمیدم ساعت 8 شب درخانه متوجه شدم)
هیچی دیگر این سرممان داشت میرف که کمی اس بازی کردیم
ی دختر 24 ساله ی آمپول داشت تمام بیمارستان بر روی سرش گذاشته بود ما هم ککمان نگزید با اون همه آمپول
حق دارد دیگر مادرش برایش خوب ناز میخرید
دیگر سرممان تمام شد
برگشتیم از همکاران محترم شیفتمان برای همکاری لازم تشکر نمودیم و همکارم(ف)گفتن از خانه تماس گرفتن ی تماس بگیر
خلاصه زنگ زدیم خانه با مادرکمان حال احوال کردیم و گفتیم یک سرم توپول داشتیم الان عازم خانه میشویم و خودمان را برای ی مولودی دعوت نمودیم
دیگر اینکه تاکسی گرفتیمو رفتیم خانه
تا رسیدم خونه ی شیکمی از عزا دراوردیم و بعد با مادرمان رفتیم مولودی
زن داداش دومی و فندق و عارف زودتر از ما رسیده بودن
جایتان خالی کف زدیما
قرار بود دست خالی بیرون نیام
برای همتون دعا نمودیم
اینم شکلات تبرکی عید آقامون
هیچی دیگر بعد ما روانه خانه شدیم که یهو نزدیک اذان مغرب بود
دلمان هوای زیارتگاه سر کوچمون رو کرد
غیر مستقیم به مادرمان گفتیم اجازه میدی؟
البته گفتم مامان میرسم وضو بگیرم به نماز برسم؟
مامانمان گفت اره بدو برو میرسی بعدش زودبیا بریم ی دوری بدیمت
خلاصه رفتیم نماز خواندیم
ی نماز زیارت برای یکی از دوستان بعنوان عیدی تقدیمش اختصاصی نمودیم خودت میدونی دیگه بیشتر توضیح نمیدم
ی نمازم برای همه دوستان خواندم
ی نمازم برای خودمو و اقامون خوندم
خیلی دعا کردم جاتون زیارت نمودیم
چندتا شیرینی خوردیمو باز پیش بسوی خونه بودم
اینم عکس ماه شب نیمه شعبان(شرمنده واضح نیس)
که گوشی زنگ خورد مامان بود پرسید کجایی؟
گفتم سرکوچه
تا رسیدم داخل کوچه خودمون کاشینو زده بودن بیرون
دیگر سوار شدیم بریم سبزی بخریم
برایم بستنی خریدن
باز یکم چرخیدیم نوشابه خریدن
باز راه برگشت میوه خواستیم بخریم که نشد بخریم
برگشتنی برایم بستنی خریدن
خلاصه ترکیدم
خو الان آقایی اس داده که رسیده خونه
دیگر زیادی حرف زدم باید چندتا عکس اپلود کنم برای امشب بزارم ببیین
عید همگیتون مباااااااااااااااااارک
*عیدی بگیرین هااااااا بی عیدی نرین
**شرمنده خیلی زیاد نوشتم
***خدا ممنونم بخاطر لطفت
- ۹۲/۰۴/۰۲