قرعه کشی هامون
یکم بهتره حالم
دیروز شیفت بودم خیلی چیزا دوباره تجربه کردم خیلی چیزا فهمیدم
خیلی چیزا رو فراموش کردم
فقط مچ دستم ی کوچولو درد میکنه مهم نیس خوب میشه کمی خون لوسیمان کم شده باید لوس بازی دربیاریم
نخندین خو
چهارشنبه22خرداد پیش قرعه کشی بهم افتاد قرار بود طلا بخرم اما با این اوضاع نمیخرم فعلا میره بانک تا ببینم اوضاع احوالم چطوری میشه
شنبه که 25 خرداد بود جلسه قرعه کشیمون بود و بدون قرعه میدادن به من
چون قبل عید نفر آخر بهم افتاده بود و دفعه بعد قرار بود بدون قرعه بدن به ما (من ومامان)
اینم ی جور ولخرجی منه همش پول میزارم برای قرعه کشی
اما این قرعه کشی به نام من (که برای آقایی نوشتم) قرار بود پولشو بریزم فرداش بحساب
که اتفاقی افتاد منم گریه زاری و دیگه نشد برم با اون حال خرابم
هیچی دیگه دیروزم تنبلی کردیم یعنی فهمیدیم شیفت داریم دیگه نرفتیم
چند روز اشتهامو از دست دادم کلا چیزی از گلوم پایین نمیره
دیشب بعد از کار برگشتم خونه و دیدم به به
فندق و عارف خونه ما هستن
فندق تا صدامو شنید دنیال میگشت که زن داداش دومی برگردوندش سمت من
ی ذوقی کرده بود
عارف که جلو در حیاط منتظرم بود تا گفت دختر خانوم کی گفته بیای تو کوچه؟
بدم پرید بغلم منم با اون مچ ددست چلاغم زدم پشتش گفتم بدو برو خونه
خلاصه رفتیمو دیدم حالا که همه خونه هستن برای منم ی دعوت به زیارتگاه نزدیک خونمون شده
به عارف گفتم میای بریم زیارت؟
مامان گفت برو اینو هم ببر از ظهر خونه تنهاس
خلاصه اجازه فندق گرفتیمو بغل کنون و عارف دست به چادر رفتیم زیارت 20 دقیقه ای
قرار بود شارژ بگیرمو ی زنگ بزنم آقایی
که دیدم ی اس انتقال شارژ رسید بهم
نزدیک اذان مغرب و عشاء
نزدیک هیاهوی و هجوم اهالی برای نماز
من و فندق و عارف
رفتیم داخل زیارتگاه
ی زنگ زدم به آقایی
خیلی خودمو نگه داشتم حرف نزنم
فندق گذاشتم رو میز ی چند ثانیه ای گوشی بردم کنار گوش فندق که آقایی صداشو بشنوه
بعدشم که ی خدافظی کردیمو فندق تو بغل گرفتمو و عارف چسبیدیم به ضریح
برای تک تک تون دعا کردم گفته باشم ی لیست بلند و بالا توی ذهنم میاد و براتون دعا کردمو امدم کنار نشستم که خانوم کناری گفت بدین بچتونو نگه دارم شما عکستو بگیر؟
گفتم نه ممنون تموم شد
یهو عارف برگشت گفت عممه مامانم نیست
خانومه ی معذرت خواهی کرد گفت خودمم شک داشتم که بهتون نمیخوره بچه داشته باشین
خلاصه یکم عارف بازی کرد و دادم ی چیزی انداخت تو صندوق از طرف هممون.
20 دقیقه نشد نماز شروع شد و ما برگشتیم خونه.
بعد عکسشو میزارم
از بیخوابی متنفرررررررررررم با دکتر صحبت کردم از بین سه تا قرص قبل که بهم داده بود گفت اینو بخور تا خوابت برگرده سرجاش
که منم اصلا دیشب نخوردم
امروز رفتم
دفترچ بانکمو گم کردم نمیدونم کجا گذاشتم خلاصه وقتی اشنا داری سریع دفترچتو اماده میکنن و بهت تحویل میدن
قرعه کشی اولی ریختم به حساب خودم و قرعه کشی آقایی ریختم بحساب خودش
دیگه امدم خونه به مامان کمک میدادم
که کارای پایین تموم شد و شنبلیله میخواست خشک کنه و میخواستم بیارم بالا و پهنشون کردم یهو حالم ی جوری شد
مامانمو صدا زدم گفت باشه ی چایی بخور تا موقع ناهار اماده میشه میخوریم
منم میخواستم از پله های اتاقم برم پایین 7 تا پله میخوره
پله سوم دیگه نفهمیدم چی شد توی دستشویی بودم سرم خورد به چهارچوب در دستشویی
یهو مامان گفت چی شد چی شد
پاشدم خودمو رسوندم اشپزخونه و اب خوردم
همون جا نشستم اشکام میرفت
حاا مامان میگه چی شد
چی بود
منم ساکت شده بودم
خلاصه رنگ بر رخسارم نبود و سریع ی تخم مرغ درست کرد و منم خوردم
اینم شد ناهار من
الانم امدم استراحت کنم
قاطی پاتی زیاد نوشتم میدونم دیگه شرمنده
*خلاصه الان تو زمین و آسمونم
خدا خیلی خیلی منو دوست داره ها
ممنونم خدا جون
*این پست تمامی با دست راست نوشته شد
- ۹۲/۰۳/۲۸