خاطره (1)
برای همون یادم بیاد میخوام بنویسم
شاید کسی رد شد و تجربه ای چیزی از حرفامو خاطره ها یادبگیره
شایدم مایه سرگرمی بشه
چند روز پیش قبل از اینکه برم داخل بیمارستان
میرم نماز خونه نمازمو میخونمو و بعد میرم شیفتمو تحویل میگیرم
میخواستم نیت کنم که خانومی وارد شد
منم دستامو بردم بالا و تا الله اکبر گفتم
یهو خانومه انگار چیزی گذاشت رو زمین و گفت گریه نکنی ها میخوام نماز بخونم
منم چون نمازمو شروع کرده بودم برای اینکه حواسم پرت نشه نمازمو شروع کردمو وقتی نماز ظهر خوندم
سلام دادم
نیگاااا کردم دیدم
وااااااااااااای ی نوزاد ده روزه شاید کمتر شاید بیشتر
کنارشه
سریع گوشی درآوردمو ی عکس گرفتم
خلاصه پاشدمو شروع کردم به نماز عصر خوندن
نمازم که تموم شد خواستم برم بیرون از نماز خونه
که جلب توجه شدم از پشت ی عکس بیگیرم
باورمیکنین بچه حتی تکون نخورده بود
عکس اول که یهو گفتم بگیرم
عکس دوم که کلا مشتاق شدم
عکس سوم از پشت سرش گرفتم
برای من جالب بود
میخواستم یادگاری توی نوشته هام باشه
- ۹۲/۰۳/۲۱
ببینم بیمارستان چه میکنی؟؟؟چه کاره ای؟؟