بهار خانمی خانوم خونه میشود+ ...+ عکس
داشتم این پست مینوشتم البته این پست نه ی پست داشتم مینوشتم که تقصیر این آقایی شد اصلا نفهمیدم و صفحه رو بستم و در نتیجه کلا پست به ثبت نرسید و پرید(آخه چرا یهوو زنگ میزنی و من برای اولین بار با خواهر شوهر گرام هم صحبت میکنی )حالا بخند باشه چرا میخندی ها شیطون از دست تـــــــــو
چقد خندیدم اینقد دسپاچه شدم یادم رفت تو پست قبلی چی نوشته بودم
ای خدا این روزامونو ازمون نگیر
هیچی الان دوباره باید بنویسم
خو از دیرووز بگم که صبح همش بدو بدو بود (مامان و بابا رفته بودن روستای زن داداش اولی و من تنها شدم در خونه)و بعدشم رفتم شیفت و بعد از شیفت برگشتم خونه بدو رفتم تو حموم ی دوش 5 دقیقه ای گرفتم که خستگیم کلا رفتش
اخر شب که رفتم کارامو انجام دادامو ظرفا رو شستمو اشپزخونه رو مرتب کردمو و خودمو رسوندم به تخت و دراز کشیدم
آها یادم اومد چی نوشته بودم اون پست
اول داشتم از خوانندگی خودم میگفتم که چقد حافظه خوبی دارم و استعداد دارم که با ی بار اهنگ گوش دادن میتونم دفعه دوم بخونم و داشتم برای آقایی شعراین اهنگو میخوندم
که میخواستم برای وبلاگ اهنگ کنم که نشد
بنده خدا میخواست بره منم که خوش صدااااااااااااااا
هی میگفتم
ای دیار آرزوووووووووووووو کوی یارم کوی یارررررررررررم
تا قیامت سر از این کو برندارممممممممم برندارمممممم
ناز شدم ناز شدنم فقط با توست
بعد داشتم میگفتم که از ایرانســـــــــــــل = ایـــــــــران = ســـــــــــل(خداشفاش بده) صحبت میکردم که آخر شبی حالمو گرفت و نمیذاشت انتقال شارژ بدم و مجبووووووووووور شدم بیام اینترنتی شارژ بگیرم و اینجور ی حالگیری کردم از ایرانســــــــل
خلاصه شارژ گرفتن همانا و خواب افتادن همانا
خیلی خسته بودم مخصوصا شب قبلش که اصلا نخوابیدم و چشام نمیتونستم رو هم بزارم
اما اونقد انرژی داشتم که تا صبح اگه هزار بار آهنگ میذاشتمو میخوندم حتی میتونستم مسیر بیمارستان پیاده برم
خلاصه خوابیدم تا خودِ صبح اونم هشت صبح
پاشدم ی زنگ زدم به اقایی دیدم بیداره
دوباره زنگ زدمو و گفت خوابم میاد خلاصه یکم حرف زدم خواب از سرش بپره (میبنی چطوری بیدارت میکنم و خواب از سرت میگیرم)
خلاصه رفتم پایین
شروع کردم به مرتب کردن دوباره اشپزخونه
مامان امد میخواست پنیر درست کنه و سریه ی سبد گذاشتم با آستر پهن کردم که توی اون صاف کنه و صاف که کرد ی چیز سنگین باید میذاشتیم که آبش گرفته بشه و بشه پنیر
منم دیزی سنگی رو گذاشتم رو آستری پنیر رفت تا ی ساعت دیگه که دوباره برش دارم
و بعد رفتم تو حیاط و خلاصه کمک مامان
حالا عکس هاشو خواهم گذاشت
کاسنی باید شنیده باشین و اما گل و گیاهشو ندیدین
(که این گیاه اینجوری و بصورت دسته ای د خود رو در بیابان سبز میشه)
اما ما عرق اون گیاه میگیرمو برای تابستووووووون فوق العاده عالیه
خلاصه رفتیمو کمک کردن
مامان گفت اینا رو برو پایین پهن کن (منظورش بادرنج بود)گفتم من چیز سنگین برنمیدارمدچون خیلی زیاد بود
خلاصه قرار تا من پایین ملافه هامونو پهن کنم بابا اونا رو بیاره پایین
بابا اونا رو آورد من شروع کردم به پهن کردن و شاخه های کلفتشو کوتاه میکردم ت زودتر خشک بشن
در همین حین صلوات میفرستادمو بعدشم دعای عظم البلاء گذاشتمو و گوش میکردمو اونا رو کوتاه میکردم
تا تموم شد اون گشنیز خشک جمع کردمو و رفتم بالا
دیدم ظرفا خشک شدن و از توی سبد جمع کردمو گذاشتم کابینتها
دوباره رفتم پیش مامان
و کمک کردن به سبزی پاک کردن
یهو گفتم کارگر مفت میگیری ی لیوان چایی شربتی صبحونه ای چیزی نمیدی گفت نه .
خلاصه خودمون پاشدیم چایی درست کردیمو پنیر ها رو برش دادم و دیدم به به عجب عالی شده
مثل اونای بازار
مکعبی برش دادم و کناره های که یکم بد مدل شده بودو از آخر نرمشون کردم و ما بهش میگیم پنیر نرمه
پنیر زمان برش دادن
بعد برش دادن چیدن در ظرف
اینم به اضافه اب نمک
پنیرهای که از برش ها اضاف امد و قرار شد پینر نرمه بشن
نتیجه این شد
مرتب کردمو و ظرفای اضافه رو شستمو دوباره با چایی رفتم تو حیاط و ی چایی با مامان خوردیمو یکم خندوندمش
دیدیم مامان فکر ناهار نیس گفتم تا موقع گوشت چرخ کرده هارو میپزم تا موقع خودش میاد
اما زهی خیال باطل
هیچی دیگه دیدم نه انگاری کار تو حیاط زیاده و خلاصه رفتم از تو حیاط سیب زمینی بردارم تو خیال و رویای خودم بودم و سیب زمینی برداشتم داشتم راه خونه رو میگرفتم
مامان که توی حیاط بود یهو گفت قربوووووووون دخترم برم من
منم که فکر و خیال بودم جا خوردم اخه من که کاری نکردم گفتم خدانکنه چرا؟
گفت میخوای ناهار درست کنی
(بجون خودتون اگه بگین حتما از بس کار نمیکینم اما مشغول ذمبه هستین اگه بگین یا با خودتون اینجوری فک کنین ) من خودم تا بتونم کار میکنم
یعنی تا جایی خودم ی کار شروع کنم بیشتر دوس دارم تا زمانی که با دستور بهم چیزی بگن
اخه من خودم خواستم ناهار نیمه آماده کنم نمیدونم چرا مامان اونجوری گفت و اونقد خوشحال شده بود من خودم جا خوردم هنوزم از صبح همونجور قربون دختر خودم برم من تو گوشمه
منم دیگه ی لبخند گنده تحویل مامان دادم امدم خونه
لوبیا سبز از فریزر دراوردمو سیب زمینی پوست کندمو سرخ کردم گشوتا که اماده شد خلاصه دم کردم برنج
اما خوشحالی مامان بگم هزار برابر شده بود باورنمیکین
خلاصه هیچی تا ساعت 12.20 دقیقه همینطور لنگ در هوا بودم
دیگه بعد خواستم بیام ی آپ بکنم که برقا رفت و تا اان گفتن نماز خوندمو باز ناهار امامده شده بودسالاد درست کردمو اوردیم خوردیم
تا 13.30 که برق امد
امدم یکم وبلاگ گردی کردم باز رفتم پایین ظرفارو شستمو کارای نصفه دیگه رو انجام دادم
مامان گفت این سیب ها رو پهن کن بعدشم برو یکم بخواب
اینم عکس سیب ها
سیب خشک شده(دوهفته پیش خشک کردم)
اینم این سیبهای که پهن کردم الان توی اتاقم هستن
خلاصه بعد امدم وبلاگ یکم بحرفم کمی خالی و سبک بشم بتونم بخوابم(نشیخند تا بناگوش)
خلاصه آقایی اونجوری ما رو غافلگیر کردن و با خواهر شوهر حرف زدیم
حالا شب میام با کلی عکس
ی چرت بزنمو دلم براش تنگ شده شاید خوابشو دیدم
بعدا نوشتم: عاقا ما ی چرت زدیم اما این داداش کوچیکه اهنگ گذاشته اونم بلند کرده پاشم یکم قر بدم نمیتونم دیگه بخوابم
دختر چوپوووووووون
اهای دختر چوپووووووووون
خو حالا اهنگ بعدی
آهوی دشت زنگاری
تویی که میگی دوستم داری و میری و سراغم نمیای
(عاقا چرا همش فک میکنین من رقاصم بوخودا اگه حلالتون کنم نشیخند تا بناگوووووووووش)
- ۹۲/۰۳/۲۰