دیشب و دعوتی بی بی+ چندتا عکس
سلااااااااااااااااااااااااااااااام
دیشب خونه بی بی دعوت بودیم
به دلایلی پاگشا نمودن داداش اولی و زن داداش.
خلاصه دیر رفتیم منم حال وروزم خوب نبود
از اول رفتم تو اشپزخونه کمک
کم نذاشته بودن ماشالله هم قورمه سبزی درست کرده بودن هم مرغ
منم تو اشپزخونه کارم این بود مدیریت کنم
زن عمو میگفت تجربه شما بیشتره؟
این حرفش کاملا صدق میکنه اول بگو ماشالله(بزنین به تخته کور بشه چشم حسود)
اخه ما همیشه خونمون مهمون داریم اونم از نوع ناخونده
فقط وقت نمیکنم زیاد عکس بگیرمو بزارم اینجا
سفره رو چیدن نیگاه میکنم میبینم اصلا بشقاب نذاشتن
یا اخر همه نشستن به زن عمو میگم زن عمو سالاد داشتی کو؟
پرید تو یخچال سریع اورد
میگم زن عمو اینا خواستگار نیستنا چقد هول هستی
میگخ خدانکشتت بهار برو برو
حالا سرررررررررررخ شده بود
این دوتا عکس یکیش عارف بنده و دیگری بی دندون (خمون دختر عمو بنده اس) ی
اینم حیاط بزرگ بی بی جانم
که من اونجا نشستم یکم حالم بهتر شد
حیاط بی بی جانم خیلی باصفاس
بقول مامانم میگه من چندسال اول زندیگمو این جا نشستم رخت میشستم سه تا باغچه داره که چون تاریکه همش اون حوض وسطی معلوم میشه
درختاش قط کردن
حیف که دیگه دور تا دور خونشون ساختمان ساختن و این حیاط افتاده وسطشون دلت میگیره
اینم خاله بازی بچه ها میبینین بحساب خوابیدن البته دعوا کردن کی مامان باشه
عجب دورانی دارن
حتی موقع شام راحشون گذاشتم و ظرفاشونو اوردم توی حیاط
چون از سر سفره پاشدن و چیزی نمیخوردن
منم ظرفاشونو بردن تو حیاط با دو تا لیوان دوغ و دلستر
حیف یادم رفت عکس بگیرم ازاین دو سوژه من
اخرشب اول آقایی زنگ زد و یکم حرف زدیم
موقع برگشتن براشون اهنگ گذاشتم(که توی گوشی من فقط ی خانوم گل و ی اهنگ بی کلام بود) خوووووووووووب خودشونو خالی کردن تازه داداشامم ی دستی تکون دادن
انوقت زن عمو به دادامون رسید و امد اهنگ گذاشت
داداش دومی و فندق و عارف و بی دندون و داداش چهارمی و داداش سومی وسط بووووووووووودن
خلاصه 26 اردیبهشت دختر عمه منو عقد کردن بماند که هیچ کس حتی پدر منو خبر نکردن
این عمه جان من همه کاراش چپه اس
پدر بنده بعنوان بزرگتره توی خانواده بعد از پدربزرگم اما عمه من عمو کوچیکه رو با خانمشو عمه کوچیکه وبی بی رو دعوت میکنه برای جواب دادن دخترش
این دختر عمه من سن داداش کوچیکه منه 21 سالشه
خلاصه ما بعد از ده روز فهمیدیم اینا عقد کردنو این حرفا
و همین چندروز پیش فهمیدیم جشن عروسیش28 شهریوره
و دختر عمه من شده جاری دختر عمه بزرگه ایشالله خوشبخت بشن اما کارشون زشت بود.
نمیدونم چرا درد زانوم هنوز خوب نشده دیشب که از درد گریه میکردم
چند روزی روزه نمیگیرم چون هر روز روزه بودم چنان فشار روم بود که فقط میخواستم سر به بیابون بزارم خیلی سختم بود حالا چند روزی نمیگیرم که روح و روانم مثل اول بشه
*خدایا شکرت
*عکس این پست شب گذشته اپلود شد اما حال حوصله نوشتن نداشتم فقط عکسارو اپلود کردمو گذاشتم توی این پست و ثبت موقت زدم ساعت 9.56 صبح نوشتم
- ۹۲/۰۳/۱۷