.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

روزاانه هام هفته ای که گذشت + چندتا عکس

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۳۴ ب.ظ
سلام 

مینویسم 

اما از گذشته تا امروز چی شده زیاد نمینویسم

فقط اینو میگم سه شنبه 7.30 تا 1.30 شیفت بودم 

شب قبلش تا 2 بیدار بودم و خوابیدمو 5 صبح بیدار شدمو دیگه نتونستم بخوابم ی دوش گرفتم و امدم پای سجاده و پای حرف زدن با خدا

کم کم اماده شدمو پیش بسوی بیمارستان

تا 1.30 بیمارستان

تا شیفت تموم شد پیش بسوی خونه و رفتم توی سرویس زنگ زدم اقایی

یکم حرف زدیم و کارامو گفتم

رسیدم خونه بهش خبردادم و رفتم خونه همه ناهار خورده بودنو من تنها مونده بودم که ناهار نخورده بودم

دست و صورتمو شستمو امدم نشستم به ناهار خوردن

ناهار که خوردم و ظذفا رو جمع کردمو گذاشتم توی سینک 

یکم با اقایی حرف زدمو پای سیستم خوابم برد نیم ساعت نفهمیدم چطور گذشت 

پاشدم رفتم ظرفا رو شستمو وچای اماده کردمو ووضو گرفتمو امدم نماز خوندم و باز یکم با اقایی ححرف زدیمو باز اماده شدم رفتم شیفت

ساعت 7.30 تا 12 شب

شب برگشتمو ساعت 1 خوابیدمو باز صبح 5 بیدارشدم 

اما 5 دقیقه 5 دقیقه هی چرت میزدم 6.30 پاشدمو سریع اماده شدمو امدم بیرون رفتم شیفت 7.30 تا 1.30

باز امدم خونه ناهار نخورده بودن

بخاطر اون حرف داداشم نذاشتم حتی ی تیکه ظرفو زن داداشم جمع کنه یا بشوره 

خودم همه کارامو انجام دادم و امدم تو اتاق یکم با اقایی حرف زدمو و رفتم پایین چایی درست کردمو و ی عصرونه خوردمو وباز پیش بسوی شیفت 

ساعت 7.30 تا 12 شب

شب برگشتم خونه 

ی اخیش گفتم 

شب خوابم برد ساعت 1.30 بیهوش شدم تا 7.44 دقیقه خواب بودمو امروز و فردا شیفتمو عوض کردم

چون قرار بود داادش بزرگه ی جش کوچولو بگیره که دیگه نشد بخاطر یکی از فامیلای زن داادش

راستی زنگ زدن بی بی جان فردا شب دعوتمون کردن خونشون

همون رسمی که همه میگیرن و خانواده عروس و دومادو خبر میکنن

خلاصه تا فرداشب خدا میدونه چی بشه

ناهار ظهر خودم درست کردم 

شام شب خودم درست کردم

دوباره کدبانوووووووووووو شدم

بهار خانمی کدبانو میشود

یخچال تمیز کردمو دوباره زدمش به برق

خیلی سخته اخه سه طبقه اس

همش بالای صندلی میرفتمو ومیومدم پایین

بعدازظهر رفتم ی جفت کفش خریدم و خلاصه بعد 4 سال مبارکم باشههههههههههه

خداکنه اینم برام خوب کار کنه

حظ کردم از خریدم اخه مغازه اولی همه جنساش براق بود منم گفتم نه اینحوری نمیخوام

رفتیم بازار طلافروشا 

دوتا مغازه کفش فروشی بود

ی مغازه که کلا مردونه بود همین طوری رهگذری رد میشدیم که دیدیم ی جفت کفش بین کفشا زنونه اس

مامانو گفتم این خوشگله

رفتیم داخل فقط ی جفت بود 

داشتم امتحان میکردم که یهو مامان گفت شماره 38 دارین برا خودم میخوام

گفت فک نکنم یهو ی جفت پیدا شد

خلاصه هردومون ی جفت کفش مثل هم خریدیم 

خیلی کفش سبکیه و راحته 

هم تقریبا تابستونیه بخاطر مدلش

هیچی دیگه اینم خرید 20 دقیقه ای کفش ما.

خلاصه گذشت این چند روزم

الانم با اقایی حرف میزدیم که 

ی حرفی شد اشکم درامد نمیدونم چرا ناراحت شدم 

اما ناراحت شدم

خو انتظار نداشتم بگه اونجوری

اما میدونم بخاطر این بازار سردی که الان شده ناراحته 

فدا سرش اصلا مهم نیس

به دل نمیگیرم چون نمیخواست من ناراحت بشم


اینم عکس کفشم

7rbhjntsnvgjuma9ys5t.jpg       iwfmui5y6umiiathshyu.jpg


هفته پیش داداش سومی چندتا کتاب اورد جالب بودش برام

خیلی دوسشون دارم صاحب شدم اوردم تو اتاق خودددددددددددددم


tprynbpog9cu4ri7hgn.jpg

اینم اون کتابی که توی بیمارستان بودم از کتابخونه گرفتم چیزای زیادی از کتابه یاد گرفتم


m5pk43v2rahh9r999k0s.jpg


* خداجون ممنونم بخاطر این دغدغه ها 

*بووووووووووس خداجون 


+ بعدا نوشت: اخرشم هیچی معذرت خواهی طبق معمول

  • ادم و حوا

نظرات (۲)

کفش نو مبارک؛ به شادی بپوشی ..

چقد شیفت میری دختر؛ خسته نباشی ..
سلاااااااااااام کفشات چه راحته خوووووووووومبااااااااااااارک

پاسخ:
پاسخ:
سلامممممممممم
قابلتو نداره میخوای بفرستم برات؟
خیلی سبک و راحته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی