.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

این هفته من

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۱۰ ب.ظ
این چند روز اتفاقای خوشایندی نداشتم که بخونم

این چند روز کمی بریدم 

کمی خسته شدم

کمی دلگیر شدم

کمی بی طاقت شدم

اما ی چیزی باعث شد که دوباره امیدم برگرده

یکم بی تحمل شدم

اما

دوباره خدا روشنی و اون جرقه رو بهم انداخت

اما چند روز اشک ریختم حالم دست خودم نبود

مخصوصا با زنگ آقایی 

بند دلم پاره میشد و اشک میریختم و اشک میریختم

اما دوباره همه چیز مثل اولش شد

ی حرفا زدم بعضیا ناراحت شدن

بعضیا دلگیر شدن 

بعضیا بدون آدرس امدن و خصوصی گذاشتن 

از همتون ممنونم اما اون شب ی شب سخت بود برام 

که تا دیر وقت نخوابیدم و فقط فکر میکردم و از آقایی ی 8 ساعتی بی خبر بودم که برای خودم بد تموم شد و بی تامل زنگ زدم به گوشی مامان 

چقد سختم بود تا خودش جواب داد قضیه رو بازش نمیکنم و همینجور مبهم میزارمش 

شنبه ، یکشنبه، دوشنبه از 1.5 تا 7.5 شیفت بودم و صبح ها تا 9.5 خواب بودم و شب خسته تر میرسیدم خونه و مرتب کردن طبقه پایین

یکشنبه پسرداییی زنگ زد و گفت ی جای کار پیدا کردم میتونی بری؟

قسمت اداریه از آشناهاس و جاش خوبه و حقوق قانون کار وبیمه داره خلاصه قرار شد خبر بده

ی جورایی دل دماغ نداشتم 

چهارشنبه و پنج شنبه همونطور که اول هفته توی پست گفته بودم روضه داریم(برای داداش سومی و بخیر گذشتن اون تصادفش و ی آش نذری)

خلاصه خودمونو هلاک کردیم

بماند که چهارشنبه روز سختی بود دلم به کار نمیرفت و حالم اصلا خوب نبود  تا رفتم از پله ها پایین و کتری گذاشتم رو گاز تا جوش بیاد و سریع رفتم حموم ی دوش گرفتمو تا خواب از سرم بپره و از بین اون همه روسری و شال  رنگ مشکی رو برداشتم خودمم نمیدونم چرا مشکی اونم تو خونه سرم کردم

و شروع کردم به جابجا کردن مبل (ی وسیله بی مصرف و خونه پر کن و تجملی که اصلا استفاده نمیشه) اونم تنهایی

که حالمو بدتر کرد و زیرشونو جارو برقی کشیدم روکش و کاوراشو تمیز کردم و دستمال کشیدم هشمونو نزدیک هم چیدم و به دیوار چسبوندم و میز عسلی بزرگ کنار دیوار گذاشتم

اما دل تو دلم نبود آقایی گوشیشو جواب نمیداد و منم پر استرس

بازم نذر کردم و گفتم فقط مواظبش باش و ی تار مو ازش کم نشه

که بعد مجبور شدم زنگ بزنم به مامان و دلم آروم بگیره و بتونم یکم از استرس و لرزش دستام کم کنم 

خلاصه دیدم حالش خوبه و کمی به خود دلداری دادم و نذرمو ادا کردم که ممنونم خداجون که حالش خوبه

رفتم پایین و توی آشپزخونه به مرتب کردن ظروف و کارد میوه خوری

مامان بهم گفت برو یکم دراز بکش رنگت پریده گفتم نه خوبم

گفت پاشو آشپزخونه با من 

وضو گرفتمو آمدم تو اتاق

بعد آقایی زنگ زد

یکم حالم بهتر شد

خسته خسته شده بودم از صبح یکسره رو پا بودمو و گردگیری خونه و آشپزخونه

کامل خونه مرتب بود و آقایی رفته بود خونه نماز بخونه و ناهارشو بخوره

دراز کشیدم رو تخت

حوالی ساعت 3 و خورده ای

ی زلزله امد  البته بماند که فک کردم بادوطوفانه اما بعد گفتن زلزله بوده و... اما همین که فهمیدم زلزله اس دادم به اقایی 

اقایی اس دادم یادته؟

ترسیدم و اشکام میرفت

دست خودم نیس

دیگه بعدش رفتم استکان از کارتون دراوردمو یه شستنی کردمو وگذاشتم خشک بشه و کتری ها رو اب ریختم و گذاشتم رو گاز تا چایی دم کنم

و کم کم اماده شدم و ی لباس آبی از مسافرت خریده بودیم و اونو پوشیدمو موهامو شونه زدمو ی گیره جادویی بنفش به موهام زدمو پیش بسوی مهمانداری (البته بیشتر مستمع)یکی یکی از راه رسیدن مهمونامون

از راه امدن ی حال واحوال میکردمو ی دوتاماچ از صورتو پیشونی بنده میکردن و بعد سینی به دست چایی میوردم 

دعا پشت دعا

سفید بخت بشی

چای عروسیتو بخوریم

ایشالله چای خونه خودت

.

.

.

خلاصه همه رو دیدم و ی تجدید دیدار صورت گرفت

عجب دنیای شده بی انصافا منو نبرین تو دنیای دیگه تو رویا 

و فقط جواب من ی لبخند و ی حلقه اشک که بزور توی چشمام نگهشون داشته بودم

یکی یکی رسیدن و خونمون پر شد از قوم و خویشان و همسایگان 

مانتو و روسریمو اوردم توی اشپزخونه تا بدورد مداحمون سرم کنم 

پذیرایی گذاشتم برای آخر مهمونی و بعد از رفتن مداح

مداح (یکی از همکارای بیمارستان بود و خودم هماهنگ کرده بودم البته با تایید مامان) شروع کرد به چند تا مسئله

البته مسئله که نه 

اما چند تا مبحث 

اونم از نماز

عجب حرفایی زد عجب چیزای شنیدم

و جالبی این حرفا این بود مثالش خودش بود وکسی رو خراب نکرد همش میگفت من نوعی.

نماز صبح نماز شب نماززززززز

حرفاش عمقی بود

ی روضه ای خوند و چند تا دعا

تموم شد یا لله کردنو و من بودم وسط آشپزخونه 

زن داداش دومی گفت بهار کجایی؟

برگشتم سمتش

گفت تموم شد سینی چایی داد دستم 

دوباره تعارف منو همسایه ها

بفرمایین 

بینشون حرف زده میشد 

چای اخر تذکره کربلاس

اونم دختر دم بخت

دوباره لبخند من و نوش جان و ایشالله همگی با هم .

بشقاب و شیرینی و ی پذیرایی ساده و موندن منو خانواده خودمون

امدم اتاق لباس عوض کنم ی لباس راحتتری بپوشم 

و کم کم پیش بسوی فردا و نذری فردا(پنج شنبه)

اذان گفتنو من و خدا و ی دنیا تشکر

شب شد و من خسته کوفته

نرم افزار ایین نامه رو اینترنتی 6000 تومن خریدم (بی انصافا اما ارزششو داره چون برام  ی تصمیم با ارزشه گواهینامه گرفتن)میخوام بشینم و دقیق بخونم و این دفعه راحت قبول بشم

چندتا اس دادیم با اقایی

زود خوابم برد مگه نه آقایی؟

جواب اس اخری تو چهار اس بدون جواب اقایی جواب داده شد و بعدش لالا 

پنج شنبه:

صبح بیدار شدم اقایی از خواب بیدار کردم و خلاصه خودمم پاشدم صبح همش بدو بدو بود

سبزی خوردن تمیز کردمو

ی چای ریختمو ی نیمرو درست کردمو 

جارو کردم و خونه رو مرتب کردم و ی گردگیری کردمو شروع کردم به آماده کردن وسایل و شیرینی چیدمو و میوه شستمو چیدم و گذاشتم یخچال

بماند وسط کارام ی سری به وبلاگ زدمو و ی پست گذاشتم

یکم با اقایی حرف زدیمو

زن داداش دومی و فندق امدن و عارف خونه عمو جان موندن (همون مامان بزرگ عارف)

بعدش ناهار و پیش بسوی بقیه کارا

کارها تمومی نداشت بالاخره ساعت 4.15 دقیقه پیش بسوی اتاق و تعویض لباس 

زن داداش اولی تازه امدن

من و زن داداش دومی و فندق در اتاق و تعویض لباس و هنوز موهامو شونه میکردم که مهمونا رسیدن و تندی رفتم پایین

امروزم دست تنها موندم 

یکی از دوستای که دوسال پیش براش وام مشاغل خانگی درست کرده بودم امده بود و سریع امد اشپزخونه کمکم

البته این دوستم سنش از من خیلی بیشتره و دوتا بچه داره و از شوهرش بخاطر اعتیاد طلاق گرفته و ی دختریه که زندگیشو خودش میچرخوونه

خلاصه دوباره حال و احوال و خوش آمدگویی و پیشس بسوی آشپزخونه و سینی چای بدست پیش بسوی مهمونا

و دعا پشت دعا

خوشبخت بشی 

سفید بخت بشی 

ایشالله چای عروسیتو 

.

.

.

بازم ی لبخند و ممنون پیش بسوی اشپزخونه

ممنون دوست خوبم ایشالله که جبران کنم 

عاقا از بس بوسم کردن ی جوریم الان

یعنی اینقد دوست داشتنی هستم و خواستنی

خلاصه بوی آش خونرو برداشته بود

اما اینقده دست تنهایی سختم بود یادم رفت عکس بگیرم 

و خسته شده بودم اساسی

تا روضه تموم شد دوباره پذیرایی و چایی و میوه

البته ظرفای آش اماده بود اما نمیدونم چرا نشد عکس بگیرم البته همون بهتر چون شاید کسی هوس میکرد نمیشد کاری کنم

بماند که خودمم نخوردم البته ی قاشق خوردما

اما نخوردم بیشتر فقط بعنوان تبرکی

مهمونا رفتن و 

پسردایی زنگ زد برای مصاحبه یکشنبه میتونی بری؟

خلاصه هماهنگ شد و قراره یکشنبه صبح برم مصاحبه

امروز و دیروز تک تکتونو یاد کردم درسته ازم دورین اما من همش احساس میکنم ی شیشه از هم فاصله داریم من اینور شیشه هستمو و شما اونور 

خستم نمیدونم شایدم ی چیزای رو جا انداختم


این نمایی از نیمه اماده کردن سفره در زیر زمین یا همون طبقه پایین171z6pu3qdu2i9e27ktr.jpg

اینم نمایی از قابلمه روی گاز آش نذری


d914uxcp4i290us69plu.jpg

اینم ظرف شیرینی

t8uecfnz6di68xrqrfa6.jpg

اینم ظرف میوه

آپلود عکس

اینم اون بلوز اّبی که روز جهارشنبه پوشیدم

آپلود عکس

آپلود عکس

اینم بلوزی که پنج شنبه پوشیدم

qgulhwt9ut7ra83fhuci.jpg

چیزی دیگه ای نشد عکس بگیرم شرمنده

اما خیلی یادتون کردم 

راستی اخر سر هم سفره پهن کردیم برای مهمونای که نرفتن و همون جا تبرکی از آش خوردن

بقیه در ظرف ی مار مصرف ریخیتمو پخش کردیم

  • ادم و حوا

نظرات (۵)

سلام عزیزم
این بلاگفا که کلا روانی کرد منو
ماشاالله چقد مشغول بودی ها
انشاالله چای عروسیت
منم دلم غذا خواس

پاسخ:
پاسخ:
سلام بر خودم جان عزیز
بله میدانیم همه را روانی کرده
میگویند پذیرش روانی ها زیاد شده بگو از کجا نشات گرفته
اره ماشالله خانوووووووووووم شدمااااااااااااا
انشالله چای خونه خودمون
اوخی منم همش ی قاشق رسید خوردماااااااااا
چه خاطرات جالبی همشو خوندما



پاسخ:
پاسخ: افرین

  • یه قوی عاشق
  • سلام خانمی "بهار جان"
    تموم نذورات تون مقبول خدای مهربون
    خیلی دلم هوای سفره گذاشتن و دیگ آش گذاشتن رو کرده
    لباسات جالبن پوشیده و قشنگ
    ان شاء الله خوشبخت بشی گلکم

    پاسخ:
    پاسخ: سلام
    ممنونم
    قابلتونو نداره
    انشالله عاقبت بخیر بشیم
  • پلک شیشه ای
  • سلام آبجی
    خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــداقوت
    حسابی سرت شلوغ بوده...
    انشاالله که قبول باشه...
    ممنون بابت دعات عزیز دلم
    لباستم خیلی خوشگله
    ولی چه قد کیف میده همه دور هم جمع بشن
    انشاالله زندگیت پراز روزای قشنگ باشه...
    الهی ...انشاالله که به زودی و بدون دردسر گواهینامت رو هم بگیری
    امتحانش یه کم دردسره... ولی ما بهت افتخار میکنیم...بهار راننده میشود...
    بابت این که میای وسرمیزنی هم یه دنیا ممنونتم...

    یاعلی(صلوات برای فرج)

    پاسخ:
    پاسخ:
    سلااااااااااااام خوش امدی
    اره سرم شلوغ بود
    وا لباسام خوشگل بودننننننننننن
    چقد خجالتم میدیم
    اره بهار راننده میشوذ میام حتما میگم
    وب قشنگی داری به من هم سر بزن خوشحال میشم

    پاسخ:
    پاسخ:
    باشه سر زذم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی