دوروزی که گذشت
از بس ننوشتم دارم به ننوشتن عادت میکنم
از دوشنبه بنویسم که اگه یادم بیاد چیکار کردم
شیفت داشتم از 1.30 تا 7.30 نصف روز کامل نبودم
توراه به زن داداش اولی اس دادم ببینم حالش خوبه یا نه؟
که ی اس دادم به دوست دوران مهد و ابتدایی
دلم یهو هواشو کرد و اینجوری نوشته بودم
در اصل ی اس به دونفر دادم هم زن داداشم هم دوستم
که دیدم نوشته سلام خوبین شما؟ من مامان شدم ما فاطمه داریم
بخدا تا همینجاشو فهمیدم از خوشحالی نمیدونم چی نوشتم
ها نوشتم
ای خدا
جدی؟؟؟؟
پس دیگه تنها نیستی
باز دوباره ی اس دیگه دادم
چرا خبر ندادی
پس خاله شدنمو تبریگ میگم.
دیگه نه اس داد نه زنگ زد
منم دوبار زنگ زدم اما فک کنم چون موقع ظظهر بود حتما ناهار میخوره
خلاصه رفتم بیمارستان و خلاصه دیدن مامان بیمارستان همانا بوس بوس همانا
یهو همکارا برگشتن میگن اوووووووووووووووووووه
گفتم چیه؟؟؟؟؟؟؟
چندوقته همو ندیدن
گفتم چه فرقی داره
خلاصه داشتن میگفتن و میخندیدن
همینجور حرف میزدیم خانم دکتر امد گفت به به مبارک باشه عروس خانم؟
ما رو میگی بچه ها رو میگی چی شده چه خبره عروس کیه؟
خلاصه خانم دکتر بغلم گرفت کی ایشالله شیرینی میدی گفتم بخواین الان میگیرما
که این پسر همکارم سال اول ابتدایی
چون شیفت همکارم تموم شده بود داشت خدافظی میکرد
یهو پسرش اسمش بنیامینه گفت خدافظ دخترا(خو از ننش یاد گرفته از بس میگه دخترا دخترا
)
یهو این درمانگاه منفجر شد
خانم دکتر میگه به به
رو کرد به همکارم چقد پسرت راحته به ما میگه دخترا؟
خلاصه دیگه خانم دکتر گیر داده بود به من
گفتم خانم دکتر اول شما بعد من
اخه اونم ازدواج نکرده دیگه همش میاد میگه شما شما
خلاصه یکم درمانگاه شلوغ شد که نوبت زدمو که خانم دکتر دست از سر کچل من برداره
منم از خبری که دوستم داده بود خوشحال بودم اخه اونا تیر 91 ی مولودی گرفتن تو تالار
چندماهی بود که تو شهر خودمون بود اما بخاطر شوهرش(طلبه بود) رفتن آزاذشهر
الانم دارم میشنوم مامان شده
خلاصه سریع تو سیستم زدم ببینم زایمانش کی بود
ای داد بیداد 10 اردیبهشت بوده پس چرا من نفهمیدم منم که همونروز شیفت بودم
خلاصه دیدم ی تک زد
ساعت 2 که زنگ زدم اقایی
بنده خدا نماز بود گفتم میخوام زنگ بزنم دوستمسریع زنگ زدم صدا بچش میومد که داشت شیر میخورد
کلی خوشحال شد گفتم من برای روضه نتونستم بیام چون تصادف کرده بودم
گفت میگم چرا نیومدی
گفتم چطوری دخترت خوبه
مامان کوچولو چطوره(5 ماه از من کوچیکتره خو)
کلی خندیدیم
یادش بخیر عجب دورانی بود دوران من و زهرا
گوجه سبز و روضه های مامانامون
دوره از رفت با بابا ببرتمون
از برگشت بابای زهرا بیارتمون
دوران مهدکودک شبنم
دلم تنگ شده برای دعوا کردنمون یادته؟
که الان جاشو داده به مدرسه غیرانتفاعی
دوران کیف صورتی چمدونی که پر بود از میوه و ساندویچ
دورانی که همیشه با زهرا دعوا میکردیم
زهرا عاشق نون سنگک و نون تنوری نونوایی بود و من عاشق تافتونای و کیکای مامان زهرا
همیشه عوض میکردیم یادش بخیر
حالا جمعه میخواد بره ازادشهر
تو این مدت شاید 5تا اس بیشتر بهش ندادم
چقد زود بزرگ شدی مامان کوچولوی من
همش دوست داشت مامان بشه اونم من بچش بشم
خلاصه روز خوبی بود
بعدش شارژ گرفتمو یکم اس بازی کردیم با اقایی
دیگه قرار شد من رسیدم خونه کارامو بکنم و اقایی نمازشو بخونه و بعد بیایم حرف بزنیم
منم رسیدم خونه بقول داداشم میگه حاچ خانوم امد
دوبار منو تو خیابون دیده منم نیگاه نکردم که آشناس یا داداشمه سرمو انداختم پایین راهمو رفتم
اون بدبختم هرچی بوق بوق که من بفهمم و سوار بشم برسونه که دیگه دیده عین خیالم نیس راهشو کشیده امده خونه
امده میگه حاج خانوم ما باید چیکار کنیم یکم مهربونتر باشی
منم که خبر نداشتم حرف چیرو میزنه
امده به مامان میگه چادرشو همچی گرفته انگار جلو هزارنفر ادم میخواد سخنرانی کنه
اونجا فهمیدم چیرو میگه خو چادر سر کردم ولش کنم؟؟؟؟؟؟ باید محکم بگیری دیگه
طبق همیشه یکم خونه و کارارو انجام دادم
مامان شوید میخواست خشک کنه
دوباره اتاق من شده سبزی خشک کن از بس هوا گرمه
کلا اتاقم بوی شوید میداد
خلاصه هیچی دیگه تا اخرشب یکم حرف زدیمو وبعدشم لالا
دیروزم که خسته کوفته شدم دیگه از بس اینور اونور زدم
دیشبم که باز مهدکودک زده بودم بچه نگه داشتمو شام درست کردم خلاصه اساسی سرم شلوغ بود
زن داداشامو بچه ها و داداشا همه دیشب پیش هم بودیم
که زن داداش اولی با داادش شام خوردن سفره جمع نشده نرفتن ی دوری بزنن
منم سفره جمع کردمو ظرفاروشستمو اینا شد 11 شب
زن داداش دومی که فندق شیر داد و بعدشم با عارف عمه و اینا رفت
اینم بگم که الان شوید جمع شدن و الان کلی نعناع ریختن جلوم
امروزم که ساعت 9.30 بیدارشدمو هنوز چیزی یادم نمیاد
البته بیشتر از اینا بود بازم یادم بیاد ادامه همین پست مینویسم
- ۹۲/۰۳/۰۱
ببا یککم بودت استراحت بده....
حالا رفتی نی نی دوستتو ببینی یا نه؟