.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

Unknown

جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۲۱ ب.ظ
ی چند تا عکس گذاشتم

این مال چهارشنبه اس سرکار بودم بیمارستان

بدلیل نداشتن شارژ هردومون از هم بی خبر بودیم دقیقا هفت ساعت

در زمان بیکاری کتاب دعا رو گذاشتم روی صفحه کلید و داشتم میخوندم و ظهر نماز که خوندم تسبیح از نماز خونه بیمارستان برداشتم

   s2gp8cswtri2ejaxndu8.jpg

برای تک تک شماها دعا کردم 

بعدشم ساعت 7.30 اینا شارژ گرفتمو زنگ زدم و اینجور شد که از حال هم باخبر شدیم

با یکی از همکارام هماهنگ کرده بودم شیفت پنج شنبه رو برم که گفتم اگه ممکنه من نمیتونم براتون شیفت بیام و خلاصه بنده خدا هم پنج شنبه خودشو نذاشت برم و هم هماهنگ کرد شیفت جمعه رو هم برام ی نفر پیدا کرد که نرم 

پنج شنبه که از ترس از خواب موندن برای سحری تا صبح بیدار بودمو روزه گرفتم

ساعت 6.30 میخواستم بخوابم هنوز تازه خوابم برده بود که از بچه ها زنگ زدن منم بی اعتنا دوباره خوابیدم ی اس ام اس امد که نتونستم بخونم یعنی باز نکرده خوابم برده بود بعدم که آقایی زنگ زد و بیدارم کرد 

خلاصه نخوابیدم و اذان گفتن نماز خوندم بعدشم داداش و زن داداش امدن خیلی خوشحال شدم از دیدنش

بعدشم رفتم ناهار اماده کردم و یکم حرف زدیم امدم تو اتاق

یکم دعا خوندم و تا عصر همینجور از اینور اونور صحبت کردیم با اقایی

راستی اقایی روزه گرفته بود اونم بی سحری 

فک نمیکردم روزه بگیره بخاطر معدش اما گرفته بود

خلاصه هیچی تا ساعت 6 همینجور وقت کشتیم بعدشم با زن داداش و مامان رفتیم روضه یکی از همسایه ها 

بعدم به زن داداش (قبل از رفتن به روضه گفت بریم زیارتگاه نزدیک خونمون که نشد بریم و رفتیم روضه) گفتم بیا بریم  

زیارت کردیمو و نزدیک اذان بود همش بیست دقیقه بیشتر نموندیم و سریع امدیم خونه 

لباسامو عوض کردم و رفتم رو بار خواب اب گرفتم که روفرشی بندازیم که مامان گفت نکن خودم میام تمیز میکنم 

خلاصه تمیز شد 

منم شلنگ اب برداشتمو اب بازی کردم

زن داداشم میگفت خو اینو از عصر اب بازی میکردی 

اما خیلی حال داد یخ کردم

بعدشم رو بار خواب نشستمو یکی یکی دعا کردم هنوز مونده بود به اذان

یکم دعا کردمو تا صدای اذان امد و اشکم سرازیر

هیچی دیگه

اذان گفتن و منم روضمو باز کردم 

سفره انداختن شام خوردیم و رفتیم قرعه کشی

رفتیم دنبال اون زن داداشمو و فندق و عارف

اونجا یکم موندیم 

که اقایی اس داد رورشو باز کرده و برام دعا کرده

ایشالله قبول باشه 

الانم افطاری که درست کرده عکسشو میزارم از رنگش که معلومه خوشمزه اس

خیلی سرش غر زدماااا

که بخودت برس و الا خدا میدونه میخواستش تخم مرغ بخوره


خلاصه اینم از جمعه که عارف عمه رو سرگرم لاک زدن کردم البته خیلی اهل ارایش بازی نیس 

و بخواد بره ارایش کنه اما براش لاک زدم حداقل ی دقیقه ستزاخت کنم


قلم خش گیر ماشین

بالاخره ساعت 11 این پست تموم شد

  • ادم و حوا

نظرات (۱)

  • خاطرات زن و شوهری ما
  • وای قبول باشه خانومی ایشالا که مراد دلتو گرفته باشی
    وای عزیزم چه سیخم نشسته لاکاش خشک شه

    پاسخ:
    پاسخ:
    ممنون خانم جان
    مرادامونو قراره باهم بگیریم
    سیخ نشسته که میخواستم عکسشو بزارم بچم یوقت شناخته نشه بیان بدزدنش