میزبانی من
بعد رفتن داداش اولی و خانمش به روستای خودشون برای عروسی
داداش دومی و خانمش و بچه هاش امدن یکمی نشستن و چای و میوه اوردیمو رفتن
تازه ظرفارو شستم و مرتب کردم اشپزخونه رو
باز عمه (مشهدی) اینا بودن که با هم تو عید همسفر بودیم ی دو ساعتی اونا نشستن از عروسمون پرسیدن و نحوه خواستگاری و این حرفا
اما در اصل امده بودن عیادت داداش سومی
خلاصه اونا ساعت 6 راهی جاده و خونشون شد
همینجور برای خودمون اوقات فراغت درست کرده بودیم که عمو و عمه کوچیکه و بی بی جان و دخترعموهام امدن
دوباره بساط میوه و شکلات و چایی روبراه شد
همینجور پذیرایی کردیم و از عروسی صحبت کردیم که اصلا یادشون نمیاد چی تنم بوده و چطوری بوده موهام
کلی خندیدم گفتم پس ایشالله عروسی بعدی همونا رو میپوشم
*دیدی اقایی یادشون نیس چی پوشیدم و موهام چطوری بوده میدونم دیگه
تازه همینوجور بحث و شوخی و صحبت بود که عمو دیگه امد با خانومش و پسرش
یعنی از جمعه بگین چی یادت میاد میگم ظرف شستنو پذیرایی کردن
خیلی کم پیش میاد داادشام پذیرایی کنن
خلاصه تا رفتن ساعت 10.30یا 11 یود
شعر یادت نره دیدن بعد رفتن
تازه ما شام خوردیم از ساعت 9.30 شامم اماده بعد ی ساعت شام خوردیما
خلاصه روز جمعه واقعا مهمون بازی داشتیم
الانم هنوز نمیدونم ظهر بیمارستان شیفت دارم یا نه؟
میبینید مثل من باشید یهو همه چی اتفاق میفته
- ۹۲/۰۲/۲۱