سه شنبه 17اردیبهشت
امروز قرار بود سوزن سنگدوزی بگیرم و شروع کنم
مامانو فرستادم رفت سوزن بگیره و خودم ظرفا رو شستمو ی چای خوردم
شروع کردم خونه مرتب کردن کارام که کم شد دیدم مامان امد
یعنی به قیمت سوزن رحم نکردن بسته ای 1000 تومن
خو اینا همش یدونه سوزن معمولی نمیشه که چقد گرونه
خلاصه پولک گرفته بود اما به رنگ منجوقای خونه نمیخورد
شروع کردم با هفت رنگ روی لباس دوختن طرح پرکاری بود چون کامل باید پر میشد و تا خودشو نشون بده
یکم دوختم بعد با اقایی گفتم که لباسمو شروع کردم
خیلی دوست داشتم اینجا بنویسم اما چون قرار بود ی مدت ننویسم برای اینکه مشکلاتمون بزرگ نشون داده نشه ننوشتم
بعد دوختمو که شروع کردم یکم دوختم مامان دید گفت قشنگ میشه گفتم باید قشنگ بشه چون کار دست خودمه
خلاصه همینجور که نشسته بودیم ساعتو نیگاه کردم دیدم 12 شده اما تو اشزخونه خبری نیس
گفتم حتما ی چیزی داره
خلاصه 12.30 شد دیدم نه بابا خبری نیس
ما هم گوشمان برای غر زدن تنگ نشده بود خلاصه وقتی 5 تا مرد میریزن سرت از غذا نداشتن ی غری میزنن دیگه
خلاصه فکرم فقط به ماکارونی افتاد که سریع میشه درست کرد
اب ماکارونی گذاشتمو تند تند سیب زمینی پوست کندمو وموادمو سرخ کردم تا اب ماکارونی جوش امد
ی چایی درست کردم برای مامان بردم ماکارونی دم کردم نیم ساعت غذا درست کردنم طول کشید
بماند که وقتی عجله ای غذا درست میکنم ی چیزی از اب درمیاد که خدا میدونه
خلاصه یکم کارامو راست وریست کردمو
یکم دوختم تا موقع ناهار اماده شد و همه بودن جز داداش بزرگه (که میره پیش خانومش و خبر نمیده نامرد)
ناهار خوردیم و ظرفا رو شستم یکم مرتب کردم و دوباره امدم نشستم به دوختن
مامان رفت پولکارو عوض کرد و نقره ای گرفت
چون چشمام خسته شده بود و یکم نقره ای دوختم
دیدم داره کم کم خودشو نشون میده
مامان سرگرم باقلی پاک کردن بود
برای بسته بندیش مامان صدام زد و رفتم بسته بندی کردمو و گذاشتم تو فریزر
بماند که داشتم وسایل فرزر جابجا میکردم ی مشت از شکلاتای شیری ایدین برداشتم و د فرار تواتاق.
خلاصه همه خوابیدن ومن هنوز مشغول دوختن بودم
پاشدم ی چایی درست کردم و برای خودمو و مامان ریختم و دوباره امدم تو اتاق شروع کردم به دوختن
تقریبا نقره ای تموم شد پولک نداشتم مامان گفت باشه بعد میرم میگیرم
باز هفت رنگ دوختم
ساعت 5 اینا بود دیدم ای وای میخوایم بریم خونچه اونم ساعت 5.30 گفتن
موهام هنوز چربن و نشستم سریع رفتم ی دوش 5 دقیقه ای گرفتمو یکم موهامو خشک کردم
لباس پوشیدم و ساعت 6 بود رفتیم اس دادم اقایی من با مامانشون رفتم
خلاصه تا نزدیکای 7.30 انگار مجلس ختم رفته بودم اس دادم اقایی جوابی ازش نیومد نگرانش بودم چون رفته بود بیرون و خبر نداده بود که برگشته یا نه
اخرش دلم طاقت نیورد و زنگ زدم اقایی
تو اون شلوغی من با خیال راحت صحبت کرد و گفت مشتری داشته نشده جواب بده گفتم پس خیالم راحت شد ویکم حرف زدیم
گفت بزنو بکوبه گفتم اره گفت پاشو بترکون گفتم بزار میوه مو بخورم گفت میوه نخور یکم شیرینی بخور
فک کن دقیق کنار عروس نشسته بودم ادرس خونه دختر عمومو پرسیدم نزدیک هتل ابان(یادش بخیر چه کلاسی رفتم برای بیمه یک روز تمام توی هتل ابان بود) افتادم گفتم بسلامتی
خلاصه تا میوه مو خوردم پاشدیم رفتیم وسط
اقا اینا که فقط میخوردن جا برامون باز بود
خلاصه یکم ترکوندیم و خودمونو هلاک کردیم دیدن نه اهنگاشون داه چرت و پرت میشه گفتم من یکی کم نمیارم شما هرجور میخواین بزارین
دختر عموم میگه ی سی دی چیزی بیار اینا چیه
گفتم تو اگه بخوای برقصی من بزنم به میز باید برقصی
اگرم نخوای برقصی که هزار تا مطرب و اهنگ و سی دی و فلاش بیارن تو نمیرقصی
خلاصه یکمم با عروس رقصیدیم کلی حرف زدیم
بعدشم دیگه علنا داشتن بیرونمون میکردن
حالا این اقایی اس میده
برای من ناری ناری میخونه
منم از خنده مردم
میگه ظبتشو بردار بیا بیرون
خلاصه خسته شدما اساسی رقصیدم
ساعت 10 اینا امدیم خونه
دوباره لباس دراوردم شروع کردم به دوختن
باز رفتیم ی شام خوردیم دوباره امدم به دوختن
- ۹۲/۰۲/۱۹
تک دختری بهار ؟!؟!