.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

تصادف داداشم

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ق.ظ
دیشب مثل همیشه خونه تنها بودیم

داداش اولی که مجلس داشت و خونه نبود

کوچبکه که زنگ زده بود و گفت الان میام

اما نگرانی ما بیشتر برای داداش سومی بود چون با موتور رفته بود

یعنی به قدری از موتور بدم میاد که خدا میدونه 

نه که بگم سوار نمیشم سوار میشما اما اینقده میترسم که خدا میدونه

خلاصه نگرانی تو خونمون موج میزد هی زنگ میزدن اونم بی انصاف نمیگفت که تصادف کردم میگفت کار پیش امده چند باری که زنگ زدیم ی بارشو داداش دومی برداشت که گفت ماشینم خراب شده باهم داریم تو مغازه دوستم ماشین درست میکنیم

بماند که مامان گفت از مغازه دوستت بهش بگو ی زنگ بزنه 

اینجا بود که داادشم گوشی میدم به داداش دومی اونم چند کلمه حرف میزنه 

خلاصه ما همچنان با اقایی میحرفیدیم که پدرشوهرعزیزمان امد دنبال عزیزکم که ببرنش خونه

ما هم منتظر بودیم که برسه و اس رسیدنش بهم برسه

خلاصه عزیزکم رسید خونه ما هم غرق در سرصدا بود هیچ کس نمیخواست بخوابه انگار منتظر داداش دومی بود چون از دلشورگی معلوم بود

منم فقط رفتم ی قاچ هندوانه خوردمو امدم تو اتاق 

نمیخواستم استرس الکی بگیرم

و اهنگ وبلاگ سارینا گوش میکردم تا حواسم پرت بشه

دیگه دیدم نه نمیشه سیستمو خاموش کردمو رفتم زیر پتو 

پتو رو تا سرم کشیدم روم

صدای در حیاط رسیدن همانا

وارد شدن دوتا داداشم همانا

تنها چیزی یادم میاد که اس دادم به عزیزکم که داداش سومی تصادف کرده یعنی ی حالی شدم 

درسته ی سال باهام حرف نزده اما حاضر نیستم ی خش بیفته روش

هیچی فقط جرات دیدنشو نداشتم سرمو کردم زیر پتو فقط اس میدادم

حتی نمیخوام فکرشو بکنم 

یکم این عزیزمان اراممان کرد که هیچی نشده خداروشکر اروم باش

نفهمید کی خوابم برد حتی صبح نرفتم پایین که چشم بیفته 

اما اخرش تا 9 طاقت بیشتر نیوردم از پله های اتاق تا رفتم پایین چشمم به داداش افتاد که داشت میومد تو دستشویی دست و صورتشو بشوره

اشکام میرفت سریع پله ها رو رفتم بالا  وبرگشتم تو اتاق 

حالا مگه میتونم خفه شم

یکم رو تخت نشستم و گفتم خدایا ممنون که سالم برگردونی

دو تا دستاش پانسمان و پاشم بسته 

شب احتمالا بریم خونه زن داادش اولی چون مامان باباش از کربلا برگشتن 

+ خدایا شکرت


+ خانومچه اولین روز خانه داریت مبارک ماشالله خانوم شدی و فردا تولدتو از الان تبریک میگم

+ زهرای عزیز برای شما هم روز اول خانه داریت مبارک


  • ادم و حوا

نظرات (۸)

بخیر گذشته
چرا باهم حرف نمیزنن؟
احساس میکردم قلب مهربونی داری

پاسخ:
پاسخ:
اره خداروشکر که بخیر گذشته
نمیدونم دلیلشو خودمم نمیدونم ی بحث کوچیک شاید شده بینمون فقط میدونم باهام حرف نمیزنه
نمیدونم مهربونم یا نه ؟
وای خدا رو شکر که به خیر گذشته ولی این چیزا رو خدا به آدم نشون میده که بدونی ممکنه چقدر زود دیر بشه و .........دلیل قهرت با داداشت هر چی که باشه حتی اگه نتونی فراموش کنی ببخش و بگذر.......

پاسخ:
پاسخ:
اره خداروشکر
امتحان سختیه که نمیشه ریسک کرد
دلیل نمیدونم چیه فقط جوابمو نمیده من خیلی وقتها همون روز میگذرم و میبخشم
سلام
چند تا پست نخونده دارم یکی یکی میخونم کامنت میذارم
الهی داداشت تصادف کرد خیلی ناراحت شدم
الهی زودتر خوب بشه
راستی چرا یه ساله باهاش نمیحرفی؟
آخی خیلی ناراحت شدم

پاسخ:
پاسخ:
خداروشکر بخیر گذشت
خدا رو شکر بخیر گذشته داداشا واسه ما خواهرا خیلی عزیزن

پاسخ:
پاسخ:
خداروشکر اره عزیزن
بسم رب المهدی...
سلام بهارم ....
آخیه ...متاسف شدم واسه اتفاقی که برای داداشتون افتاده . خدا زودتر کمکشون کنه خوب شن.
بوس

پاسخ:
پاسخ: سلام الهام جان
ممنون
خداروشکر بخیر گذشت
اتفاقی بود که افتاد
  • ❀زندگی با طعم خوشبختی❀
  • ایشاا... که هر چه زودتر حالشون خوب بشه
    خدا رحمش کرده امان از دست این موتورها

    پاسخ:
    پاسخ:
    ایشالله
  • الهام (احساسات پنهان)
  • خدا روشکر به خیر گذشت یه چیزی خون کنید

    پاسخ:
    پاسخ:
    ممنون که امدی
    چشم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی