بچه داری من و خاطرات تولدم
یعنی پست قبلی که گذاشتم منتظرتم با ی بچه براتون نوشتم بله بچه داداشم فندق جان
بخاطر اینکه زن داداش عزیزم میخواستن برن تعزیه دایی جان مادرشون
سه ساعت مادر شدم مادر که نه یعنی سه ساعت شدم پرستار بچه که بیدار شده کاری ازم ساخته نبود
رو پام خواب بود نمیشد بذارمش روی زمین هم دلم نمیومد هم اینکه بیدار میشد
چه کنم مادر که نیستم اما عمه هستم
بعدشم پاشدم شام درست کردم مهمون برامون امد اونا هم موندن و شام خوردیم
خلاصه بچه نگه داشتمو ی پست نوشتم پستی که در 5 دقیقه مینویسم با سختی دو ساعته تموم کردم
الانم دارم فیلم تولدمو نیگاه میکنم فک کنین همشون موبایل به دست بودن
هیچ کس جز خودم نشسته بودن یعنی ی فیلمی گرفتن برام فقط بشینی بخندی
یا همش پا افتاده یا همش دست اینو اونو گرفتن
منم سرخ کردم کنارم خالی
یعنی همش فکرم پیش اقاییم بود میتونست پیشم باشه اما تولدم قسمت نشد پیشم باشه
اما اس داد یکم دلم گرمتر بود که باید بخندم و بغض نکنم
میگن کوزه گر از کوزه شکسته اب میخوره الان قضیه منه داداشم فیلمبرداره اما دریغ از فیلم گرفتن
دلم برا زن داداش اولی تنگ شده نمیدونم چرا
احتمال میدم فرد بهم اس بده
فک کنم بهم زیادی عادت کردیم
- ۹۲/۰۲/۰۷
بوســـــــ♥