حس من به تو
چقد بوسه های سر وصورتم گرما میده
موقع خواب فقط حس تو که پیشم میاد خوابم میبره
موقع بیرون رفتن از خونه بدرقه تو و خدا بهمرات از تو فقط شنیده میشه
زن داداشم از جمعه ظهر خونه ما بودش تا دیروز عصر
راحت باهم کنار میایم
دیروز عصر جمعمون جمع بود جز نبود عزیزک من
مامان اش و چلو مرغ درست کرده بود مامان تا ظهر باهام سرسنگین بود بخاطر شب قبلش که من همراهشون نمیخواستم برم خونه عمو
خلاصه نرفتن من باعث شد اونا هم نرن و مامان سرم کلی غر زد و اخرش گفت تو رو نمیشه زور کرد
ی جورایی دلم گرفته بابت حرفای که بهم میزنن
داداش و زن داداشم دعوت بودن خونه دوستش
خلاصه اون شب جز ذکر گفتن کاری نکردم
دیر وقت برگشتن داذاشمو زن داداشم
بعدشم راحت خوابیدم اما دیروز صبح مامان بخاطر نرفتن به خونه عمو تا ساعت 12 باهام سرسنگین بودش
بعدش کم کم خوب شد البته با چند تا متلک ابدار و جواب من فقط لبخند بود میدونستم اعصابش بهم ریخته اس گذاشتم خالی بشه
ناهار اماده میکردیم داداش و زن داداش بچه هاشون امدن
زن داداش اولی امد تو اشپزخونه که کمک میخوای بگو انجام بدم که کاری نداشتیم و سفره انداختیم و اونجا امد کمک
سال 85 شدیم 8 نفر
سال 86 شدیم 9 نفر
سال 91 شدیم 10 نفر
و امسال
شدیم 11 نفر بهمین سادگی
یعنی سال دیگه چند نفر میشیم؟؟؟؟
همین که سفر انداختیم دیدیم ماشالله عجب جمعی شدیما
ی خانواده شلوغ پلوغ و خندرو
بیشتر میخندیدم تا بخوریم
برنج ها که کلا خورده نشد
من دوباره مجبور کردن آش بخورم اونم با استرس و اعصابی که صبح برام نذاشتن خوردن همانا معده درد همانا
ظرفا روشستیم سه نفری من زن داادش اولی و زن داداش دومی
اونقد شلوغ بازی دراوردیم
زن داداش رفت تو اتاق داداش
منم با زن داداش اولی دوتا بچه ا امدیم تو اتاق من
نمازمو بزور خوندم بعد افتادم رو تخت
تحملم تو درد زیاده خیلی زیاد
خیلی فشار روم بیاد میرم دکتر یا قرص میخورم و گرنه تحمل میکنم
یکم رو براه شدم با اس عزیزکم
همه عصر رفتن قرعه کشی خونه دختر عمه ام که من نرفتم
داادش و زن داداش رفتن ی دوری بزنن و من تنها موندم و تقریبا ی نیم ساعتی نشد که دوباره برگشتند
شب قرار بود بریم خونه زن داادشم چون مامان باباش راهی سفر کربلا میشدند
30-40کیلومتر تا خونشون راهه
وضو گرفتم که نماز بخونم هول هولکی گفتن پاشو اماده شو بریم منو باش فک کردم یکم تنها میمونم تا بتونم نمازمو راحت بخونم ی دعای تو خلوت خودم بکنم اما کور خونده بودم
خلاصه راه افتادیم چون زن داداش دومی با بچه ها امده بود جای عقب نبود من با داداشم صندلی جلو نشستیم و دوتا زن داداش و مامان عقب
تو بغل داادشم بودم
دستشو انداخته بود دور گردنم
داغ داغ شده بودم دقیق مثل شب تولدم که زن داداش اولی بغلم کرد و گفت مبارکت باشه ایشالله هرسال تولد بگیری و شاد باشی
ی حالی بودم که خدا میدونه تو بغلش دستام یخ زده بود برگشت تو گوشم گفت میترسی ؟(بابا تند میرفت) گفتم نه سرما میخورم چادرمو کشیدم جلوم و رو پاهام جمع کردم دستش هنوز رو شونم بود گفت چقد لاغر شدی
گفتم وا مگه چاق بودم گفت اره بهش بد نیگا کردم گفت باشه باشه نزن گفت ی من کی تو رو زدم (این حرفم منو یاد عزیزکم انداخت شیطون بلا میبینی همه جا یادتم) خلاصه نه دستشو برداشت نه گذاشت تکون بخورم هی برمیگشت عقب ی حرفی میزد اونا میخندیدن منم تو عالم خودم نمیدونستم به چی میخندن
ی لحظه فقط شنیدم زن داداشم بهش گفت اذیتش نکن
صداب بچه داداشم درامد که داداشم گفت بیا اینم داره میگه
تا وقتی که رسیدیم خونه زن داداشم
داداش در گوشم میگفت بابا تند میره؟
ببین کیلومترو
خلاصه اخرش گفتم ببین میندازمت بیرونا
گفت اوخ اوخ خشن شد
همه زدیم زیر خنده
چشمامو بستم حس کردم تو پیشمی این هفته دومین بار داداشم منو بغل کرد
هر تولدم خاطره ای بودا
باید بگم چقد زود یکسال شد چقد دیر یکسال شد؟؟؟؟؟
راستی شمع های تولدم جالب بود فقط چهارتا شمع گذاشته بودم
خلاصه نیم ساعت تا چهل دقیقه تو بغل داادشم بودم
نمیدونم کی دستمو رو پاش گذاشته بودم خودم وقتی فهمیدم خجالت کشیدم رسیدیم
خونه زن داادشم پاهام خشک شده بودگفت نمیای پایین میخوای کمکت کنم
امدم پایین چادرمو درست کردم رفتیم داخل
مامان زن داداش صورتمو بوسید گفت چه عجب شما رو دیدیم
خونشون واقعا دنج و گوچیکه
هوای اونجا خیلی سرد بود
رفتیم داخل خونه
نیم ساعتی نشستیم و قرار شد برگردیم که سفره انداختند همه رو به زن داداش کردیم زن داداشم خندید گفت بیاین این شام چیزی نیس وخلاصه مجبورمون کردن سر سفره بشینیم
قاشق اولی دهن نرسیده بود دومی رسید معده ما دردش شروع شد نه میتونستم پاشم نه میتونستم بخورم خودمو با بچه داداشم سرگرم کردم تا اونا تموم کردن گوشی تو جیب شلوارم بود یهو لرزید نیگاه کردم اس داد خانومی چطوری ؟
میخواستم بگم خوب نیستم اما توشتم خونه زن داادشم خلاصه بعدشم ظرفارو شستمو و راهی شدیم شهر خودمون دیگه زن داداش نیومد و جامون خوب بود و من عقب نشستم و مجبور نبودم بغل داادشم باشم
- ۹۲/۰۱/۲۶