Unknown
خیلی وقته نمینویسم چون نمیخوام شوهرم گرامی فک کنه حرفامو ازش پنهون میکنم یا اینکه بیشتر دردلامو اینجا مینویسم نه
خلااااااااااااااااااااااااصه
امروز جمعه
خانواده خواستگار داداش امدن مامان بابا و خود دختر خانمشون
خلاصه از صبح ساعت 6 بیدار باش شدیم یعنی اینکه همه بیدارررررررر بیداررررررررر انگار پادگانه
چرا چوووووون قراره با قطار بیان خو اخه
اینجوری عروسی بیشتر حال میده میدونی چرا دوری قناریا رو بهم بیشتر وابسته میکنه
خلااااااااصه خانم خوشگل موردنظر چادری و باحجاب کامل تا روی ابرو چادر کشیده بودن بزور چشمای روشنشون دیده میشد من میگفتم چشاش قهوه ای روشنه
حالا نمیدونم تا عقد نشن نمیشه نطرداد
اما بقول خانم صاحب کار داداشم قضیه همه اوکی شده هستش و الا ناهار خونه نمیومدن
خلاصه این دوتا قناری کلی برای ما سوژه شده بودن و ما هم با دوتا از داداشای دیگه و زن داداش 1(که خانم داداش دومی) میزدیم زیر خنده
اخه دوتا دیونه باهم سفره جمع میکردن کلا ما از جمع کردن منصرف شدیم و پناه بردیم به اشپزخونه و از خنده منفجر شدیم=))=))=))=))=))=))=))=))=))=))=))
اخیش
خلاصه اتفاق بعدی
خواستگاری برای داداش اولی مجرده اخه ساعت 10 فک کن اونا رفتن ی دوری بزنن تو شهر اینا رفتن خواستگاری برای اولی
وااااااااااااااااای خدا اتفاقا پشت سرهم میفته8-X8-X
نصفشو یادم میره
خلاصه الان که مینویسم داداش سومی الان مشهدن با خانواده گرامی خانننننننننننننم ایندشون
بابا من فک میکردم داداش ما پرو هستن نگو دختره هم کماکان عاشق داداش ما شدن
اخ نمیدونم چی گفتم یکم فک کنم دوباره مینویسم:D
- ۹۱/۱۱/۰۶