خاطرات بچگی
میدونی چیه الان دارم کارای فارغ التحصیلی دانشگامو انجام میدم
وقتی پرونده مو دراوردم همچی یاد گذشته داغونم کرد
عجبا بچه بودیم یادش بخیر
چقد درس میخونیدم چقد شب موقع خوندن درسا صدای تلویزیون نذاشت درس بخونیم فک کن ۴ تا پسر و ی دختر تو ی اتاق بودیم بخون تا بخونیم
باور کنین اگه کتابا باز بود هیچکدومشون حواسشون به کتاب نبود منم که سنی نداشتم مجبور بودم کارای اونا رو نیگا کنم
وقتی بابا مامان نبودن هی شر میشدن این پسرا
من و داداش کوچیکه رو میگفتن برید بشینین ی جا تکون نخورید|(ای میخواستن بحساب خودشونو برای ما بزرگ نشون بدن ما هم که ساده میشستیم بازی اونارو میدیدیم تکونم نمیخوردیم)
تازه امدیم بفهمیم بازی یعنی چی شدیم دختر خانم
ماشالله بزرگ شده جارو میکنه ظرف میشوره
ماهم که ساده جارو میگردیم هرچند بلد نبودیما اما انجام میدادم
تازه امدیم گرگم به هوا و زی و عمو زنجیرباف بازی کنیم شدیم دختر خانم
روسری سرت کن چادر بگیر و هزار تا کار جدید
خلاصه دبستان تموم شد و رفت تازه اومدیم بفهمیم چیکار میکنیم راهنمایی با درسای سختش تموم شد
دبیرستان که درس سخت و رقابت زیاد و تایپ کردن تحقیق جدا
همش مثل پرونده جلو روم یهو امد جلوم
- ۹۱/۰۹/۲۱