.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

Unknown

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۵ ق.ظ
دلم گرفته

باز گیردادم به شوهر گرامی

اون طفلی چه گناهی کرده نمیدونم

همش سرش غر میزنم

خو چیکار کنم کس دیگه ای ندارم

گوشی که انتن نداد همش زنگ زدم تا بیدارش کنم نشد که نشد

دیروزم که سرکار نیومدم حالم خیلی بد بود

خدا سلامتی رواز هیچ کس نگیره

روز عاشورا هم گذشت و من نتونستم برم بیرون همش دکتر بودم هرچی دنبال گشتم که یکی بجای من بره سرکار پیدا نشد که نشد

دلم اساس گرفته ساعت یک ظهر بود که ی امپول نوش جان کردمو ساعت سه بعدازظهر دوباره دکتر منو برد تو اتاقش سه تا امپول نوشت و خودش دنبال نفر میگشت که جای من بیاد حالم خیلی بد بود

ساعت 6 اینا بود که اون نیروی کمکی بحساب تشریف اوردن و حال منو دیدن و گفتن شما که حالت خوبه که دکتر از اتاق امد بیرون گفت بزار بره استراحت کنه اینجوری اینجا نگهش داری باید بستری بشه

خدا خیرش بده دکتر

منم زنگ زدم بیاین دنبالم مامان گفت تا 20 دقیقه دیگه میایم

بزور از بیمارستان امدم بیرون جلومو نمیدیدم انگار کور بودم نمیدونم چقد منتظر مونده بودم اما دستام یخ کرده بود تا بابا رسید نشستم تو ماشین

شانس منو میبینی خیابانو چه ترافیکی داشت اشک بود که از رو صورتم رو چادرم میریخت خیلی تا خونه راه بود

من چشم دیدن نداشتم فقط صدای حسینیا حسین میشنیدم

نزدیکای خونه رسیدیم ماشین خاموش کرد و هرکار کردیم روشن نشد تنها چیزی یادمه ی اس دادم به داداشم که ما ماشینمون خراب شده

مجبور شدیم تا خونه پیاده بریم تا رسیدم خونه نفهمیدم کجام و دراز کشیدم

زنگ خونه بصدا درامد عمو بود یعنی عمو نبود من فقط صدا میشنیدم چیزی نمیدیدم که

  • ادم و حوا

نظرات (۱)

اخی
ایشالله الان خوب شدی که ؟؟
پرستارید ؟؟
ببخشید من یکم فوضولم :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی