Unknown
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۳۹ ب.ظ
مامان از پله ها داشت میومد بالا صورتمو پوشوندم و خودمو یکم کنترل کردم
مامان : چیکار میکنی؟
من: هیچی
نشست رو پله اخری
مامان : میشه حرف بزنیم
من : ساکت دستمو برنداشتم از رو صورتم
مامان :حرف میزد و من هیچی نمیفهمیدم یعنی اصلا نمیدونستم چی جواب باید بدم
مامان : گریه میکنی؟
من : نه
مامان : چیزی شده؟
من : نه
مامان سرشو انداخت پایین و رفت
امین : معذرت تند رفتم
من : همچنان گریه میکردم
مامان دوباره امد رو پله
وااااااااااااااااای خدا اشکامو دید
همینطور وایستاد نیگاه کرد و منم نیگاه کردم بهش
تو دلم همش گفتم خدا کنه هیچی نپرسه اگه پرسید بهش چی بگم
همینطور مامان نیگاه کرد و منم اشک ریختم
حرفی نزد ورفت
من موندمو کلی اشک
خداکنه هیچی نپرسه
- ۹۱/۰۷/۱۹