.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

Unknown

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۳۹ ب.ظ
مامان از پله ها داشت میومد بالا صورتمو پوشوندم  و خودمو یکم کنترل کردم

مامان : چیکار میکنی؟

من: هیچی

نشست رو پله اخری

مامان : میشه حرف بزنیم

من : ساکت دستمو برنداشتم از رو صورتم

مامان :حرف میزد و من هیچی نمیفهمیدم یعنی اصلا نمیدونستم چی جواب باید بدم

مامان : گریه میکنی؟

من : نه

مامان : چیزی شده؟

من : نه

مامان سرشو انداخت پایین و رفت

امین : معذرت تند رفتم 

من : همچنان گریه میکردم

مامان دوباره امد رو پله

وااااااااااااااااای خدا اشکامو دید

همینطور وایستاد نیگاه کرد و منم نیگاه کردم بهش

تو دلم همش گفتم خدا کنه هیچی نپرسه اگه پرسید بهش چی بگم

همینطور مامان نیگاه کرد و منم اشک ریختم

حرفی نزد ورفت

من موندمو کلی اشک



خداکنه هیچی نپرسه



  • ادم و حوا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی