ناگفته های من
چون هرلحظه بیادش بودم همش میگفتم امین رفت مغازه خوابید استراحت کرد ناهار خورد اینکارو کرد اونکارو کرد شب نمیتونستم بخوابم ده بار میخواستم زنگ بزنم و اس بدم که امین بیداری ؟
اما چیکار کنم تنها کسی که زورم بهش میرسه خو
تو خونه که جرات ندارم حرف بزنم
سرکار که نمیتونم حرف بزنم وتنها کسی که دق و دلمو روش خالی میکنم
طفلی نمیدونم چه حالیه اما میدونم بیشترین ضربه رو از من میخوره
امشب که حرف زدیم کلی اروم شدم
تازه همکارام میومدن و مگیفتن ناراحت نباش
نمیدونستن که چی شده و من چرا اونقد اون دوشب حالم گرفته اس
اخرش فاطمه فهمید یعنی داشت شام میخورد و هی به من اشاره میکرد که چی شده
اخرشم امین گفت گوشی بده فاطمه
منم گوشی دادم به فاظمه
هرچند اول فاطمه قبول نمیکرد اما بعدش گفتم جون من
فاطمه گوشی گرفت
نفهمیدم بین فاطمه و امین چه حرفای زده شد یعنی تو دنیای دیگه بودم اونقد خوشحال شده بودم که نمیدونستم باید چیکار میکردم اما فقط اینو فهمیدم که امین بازم بخاطر من از خودش گذشت
وقتی میخواستم برم خونه
اخرین حرف فاطمه این بود که ببینمت
گفتم چیرو
گفت تورو
برگشتم به صورتش نیگاه کردمو خندیدم
اونم بهم گفت بدو افرین همیشه بخند خوشحالم که خوشحال برمیگردی خونه
ممنونم بخاطر همه چیز
اینم فالی که گرفتم
- ۹۱/۰۷/۰۵