76
مثل همیشه اماده شدم که برم سرکار چون دیر از خواب بیدارشدم صبحانه نخوردم و صبحانمو برداشتم که برم شرکت بخورم هنوز پایین نرسیده بودم که مامان گفت مصطفی امده تا فاطمه رو ببره بیمارستان
منم گفتم وا این چیزیش نیس اما خود فاطمه رو ندیده بودم همین که چشم به فاطمه افتاد حالم اساس گرفته شد گفتم خدایا خودت به خیر کن. بسم الله الرحمن الرحیم صدقه انداختم و اومدم بیرون
تا بیمارستان حواس فاطمه رو پرت کردم اما همچنان گریه میکرد خلاصه بییمارستان رسیدیم من تو قسمت درمانگاه مشغول کارم اما از طرف اورژانس رفتیم داخل تا دکتر منو دید گفت خدا بد نده چی شده؟؟؟؟
گفتم من چیزیم نیس اقای دکتر خانم داداشم یکم حالش خوب نیس
سریع داخل اتاق رفتو مارو هم راهنماایی کرد داخل اتاق
حالا شانس ماروببین دفترچه فاطمه اعتبار نداشت وااااااااااااااای نه
دفترچه خودمو گذاشتم رو میز تا دکتر داروها رو بنویسه 7 تا امپول ای خداااااااا بدو بدو دنبال داروها با مصطفی منم فاطمه رو بردم رو تخت دراز کشید
هرکس منو تو بیمارستان دید گفت این وقت روز اینجاااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟
همین موقع بود ی اس دادم به عزیز که اگه یوقت گوشیم انتن نداد نگرانم نشه
بعدشم به مامان زنگ زده که فاطمه بهتره.
خلاصه اینکه داروها رو گرفتیم و بردم پیش دکتر یه مورفین نوشت تا دردش کمتر بشه
به فاطمه میگم فاطمه چی شده
زد زیر گریه مصطفی دیشب تصادف کرده
گفتم چـــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتم پیش مصطفی
مصطفی برگشت گفت چرا فاطمه اینجوریــــــــــــــه
گفتم مصطفی زنه ناراحت میشه میشکنه داغون میشه هواشو داشته باش
مصطفی ساکت بود
برگشتم گفتم مصطفی دیشب چی شده
گفت هیچی تصادف کردم ی بچه 13 ساله پاش شکسته بیمارستان پایینه
بهش گفتم برو اونجا من پیش فاطمه هستم ماشین ببر پارکینگ بهتره
گفت باشه شما رو میبرم بعد میرم
منم برگشتم پیش فاطمه
فاطمه همچنان درحال دردو ناله کردن بوووووود
گفتم فاطمه فداسرت چیزی نشده که بخیر گذشته خداروشکر
رفتم پیش دکترگفتم میشه ارام بخش چیزی بدین این زن داداش من یکم جوش زده اینجوری شده
خلاصه نشستم لب تخت تا سرم تموم بشه
ساعت 10 اینا بود دکتر گفت ببرینش کم کم اثر میکنه بهتر میشه
رفتم دیدم مصطفی تو ماشین خوابش برده گفتم مصطفی میای کمک من نمیتونم فاطمه رو بیارم
خلاصه تو ماشین نشستیم و فاطمه کمربندشو بست منم با خودم گفتم این با این حالش کمربند چرا میبنده دردش که بیشتر میشه
تو راه داشتیم حرف میزدیم گفتم فاطمه شما برو خونه ما
منم برم شرکت یه سر بزنم برمیگردم
اما فاطمه میگفت خونه کار دارم میرم خونمون
هنوز درحال بحث کردن بودیم که واااااااااااااااااااای ی پراید پیچید جلومون دقیقا ساعت10.23 صبح
فاطمه داد میزد منم میگفتم فاطمه چیزی نیس امدم کیفمو بردارم رو صندلی نبود تمام وسایلم رفته بود زیر صندلی :-O:-O:-O:-O:-O:-O:-O:-O:-O
امدم بیرون از ماشین و سریع فاطمه رو اوردم پایین
ماشن چیزی ازش نمونده بود اما خداروشکر خوب بودیم
فاطمه رو نشوندم رو زمین و گوشی برداشتم یکی یکی زنگمیزدم اما هیچکس جواب نمیداد ای خدااااااااااااااااااا بخدا من کاری باهاتون ندارم فقط بیاین به مصطفی برسین که قاطی کرده اما هیچ کس جواب نمیداد خداجونم کمکم کن (در این موقع میگن ادم بی کس و کاره دورت شلوغ باشه اما وقتی بهشون زنگ میزنی جوابتو ندن)
تاکسی نبود تو مسیر اخه اون مسیر کم تاکسی میخوره
خلاصه مصطفی ماشین گرفت منو فاطمه رفتیم خونه تا الان که مینویسم خونه ما شده مهمانسرا
فک کنین تو تا تصادف در طول 12 ساعت
- ۹۱/۰۶/۲۰