از این پس به جز او کسی نداریم
شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۵۶ ق.ظ
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجاو هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روزخدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر"برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم"
- ۹۱/۰۵/۲۸