15
دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ
امشب برگشتم خونه
خونمون مهمون داشتیم واسه افطار
داداشمشون بودن و فاطمه و مصطفی
منم اصلا حالم خوب نیس
یه آمپول خوردم دکترم دیگه اجازه نداد روزه بگیرم
عزیزم دلمم ناراحت شد اخه گفته بود نگیر من هی میگفتم خوبم
چشم عزیزم نمیگیرم چشم هرچی تو بگی
******
وای فاطمه گیر داده بوذ بریم خونه ما بریم خونه ما مصطفی میره روستا گفتم فاطمه تو بمون من نمیام اونم خونمون نموند فک کردم ناراحت شده از دستم اما دیدم از چیزی دیگی ناراحته
- ۹۱/۰۵/۰۹